ویسگون نمیزاره همه ی متن سناریو رو یه جا بنویسمممممم
enfp به مسیرش ادامه میده ... و میره مغازه تا چند تا چیز برای اردو ی هفته دیگه که توی جنگله بخره
.
.
.
افکار enfp توی مغازه : باید هر جوری که شده به infp بفهمونم که هرگز حق نداره تا دوست منه خود&کشی کنه ...
که یهو سرش میخوره به یه قفسه و همه ی خوراکی ها میریزه
enfp : بخدا اون سوسکه خورد به قفسه •-•
و مغازه دار جارو رو بر میداره و می افته دنبال enfp 🌚👍
و enfp چن تا پول خورد رو میریزه روی میز و میگه : بقیه پول هم برای خودتوننننن.........
.
.
.
[ روزِ اردو ]
معلم : همه پیاده شدننننن..؟
همه : بله کسی جا نمونده
enfp : بلهه ناخداااا ( با لحن باب اسفنجی ) در هر صورت اینجوری رفتار میکرد که کسی متوجه نقشه اش نشه
.
.
.
معلم همه جای جنگل کوچک اما زیبا و باور نکردنی رو بهشون نشون داد مثلا : یه درخت که خونه ی ۱۰۰۰ تا کرم شبتاب بود و توی شب میدرخشید .. یا یه درّه که ۲۵۰ متر ارتفاع داشت و پایینش یه مرداب خیلی ناز با گل های نیلوفر ... یا ..........
.
.
.
شب شده بود و بچه ها گروه بندی شدن.. هر کلاس توی یه چادر خیلی بزرگ میخوابیدن
.
.
.
نصفه شب enfp که خسته از اینکه امروز بچه ها ولش نکردن که به نقشش برسه از خواب بیدار شد و رفت که از کیفش آب برداره ... آب و خورد و چشماش رو مالید و چن بار پلک زد
.
.
که متوجه شد infp...غیبش زده!
چشماش گرد شد و تمام سرعت به سمت جنگل دوید تقریبا کل جنگل رو زیر و رو کرده بود به قدری که خون توی پاهاش خشک شده بود..
که یهو خشکش زد حالا دیگه مطمعن بود که infp کجاست
.
.
.
دیگه چشماش نور امید نداشت با اینکه چوب توی دستش فرو رفته بود حتی تلاشی برای بیرون آوردنشون نکرد... فقط.. نگاه کرد... و زیر لب میگفت:
از همتون متنفرم..*بغض و در نهایت اشک هایی که به اندازه ی مروارید یک صدف براق ولی پر از درد و رنج بودند...
.
.
.
رو به جلو قدم برداشت و ... پرتاب شد ... همه جا تاریک شد مثل یک چاله اما تا الان اون باید توی مرداب میبود .. چه اتفاقی افتاد..؟
enfp با تموم وجود جیغ زد: infpppppppppp و ... پرید
infp با خودش گفت : اون هیچوقت جیغ نمیزنه این چاله ی بی انتها enfp رو نمی شناسه....
رشته ی افکار infp با خیس شدن گردنش پاره شد
چیزی رو که میدید باور نمی کرد ...
infp : تو نباید اینجا باشیییی * با دادِ عصبی
enfp : هع...هع... ا..ما..
نذاشت حرفش شروع بشه..
infp: چرا به خاطر یه بز دل بی دست و پا که حتی بلد نیست چجوری یه دوست رو خوشحال نگه داره یا حتی دوستش رو به دردسر نندازه جونت رو به خطر میندازییییی ... هع..هع... چرا..؟ اشک از رو گونش رَوونه میشه
که سوزشی روی لپش احساس میکنه
enfp یقه infp رو میگره رو با تمام وجود میگه : حق نداری به دوست من بگی بز دللللللللللل
خیلی وقت بود که این کلمه رو از کسی نشنیده بود ...دوست ..؟
یاد وقت هایی افتاد که enfp کله شق بازی در می آورد و کسایی که infp رو اذیت میکردن رو کتک میزد ...خیلی وقتا زخمیشون میکرد ... بعضی وقتا هم زخمی میشد ...
*یاد آوری خاطره :
e: دیدی چجوری مشت زدم توی صورتش ..؟ * با ذوق>〰️<
i : ولی آخه چرا .. نگاه کن خودتو زخمی کردی * بغض کرده
e: من هرگز تسلیم نمیشم XD
e : بیا دفعه ی بعدی مشکلات رو شکست بدیم
برگشت به زمان حال: [ موقعیت ]سیاه چاله ی عجیب :
e : تو دیگه حق نداری دوست منو زخمی کنی دیگه حق نداری بُکُشیش چون اون دوست منهههه اون باهوش تو از هرکسیه که فکرشو کنی اون مهربون ترین فردیه که به عمرم دیدم اگه کسی باشه که این وسط داره اکسیژن بقیه رو هدر میده اون منممممم
.
.
.
infp باورش نمیشد .. کی داره این حرفو میزنه ... همون بچه که هیچ وقت تسلیم نمیشد..؟
.
.
.
e : من...* اشک* من.. متاسفم .. infp نمیدونم اگه تو بمیری باید بقیه عمرم رو چه غلطی بکنم ... نمیتونم خودمو ببخشم..
دست هاشو روی صورت infp میذاره و با یه لبخند مثل لبخند های بچگیش میزنه و میگه : بیا دفعه ی بعدی مشکلات رو شکست بدیم
infp باورش نمیشد.. هنوز که هنوزه لبخنداش تغییری نکرده بود ..هنوز بقیه رو وادار به ادامه دادن میکرد ... هنوز هنوز مثل همیشه ..infp رو میخندوند
enfp ادامه داد : حتی اگه من نباشم حق نداری خودتو شکنجه بدی
infp متوجه حرف enfp نشد... ولی تا به خودش اومد enfp اون رو بغل کرده بود و..... سپرش شده بود
.
.
.
i از سر درد و سرگیجه بیدار شد و وقتی چشماشو باز کرد با enfp مواجه شد که سرش پر از خونه و چشماش دیگه برق نمیزدن اما لبخند تلخش هنوز مثل یک فرشته بود
.
.
.
i هنوز توی شک بود ... چشمای گرد شدش بعد از اون صحنه تار و تار تر میشد تا چشمای پر از اشکش به تاریکی فرو رفت ..
.
.
.
افکار enfp توی مغازه : باید هر جوری که شده به infp بفهمونم که هرگز حق نداره تا دوست منه خود&کشی کنه ...
که یهو سرش میخوره به یه قفسه و همه ی خوراکی ها میریزه
enfp : بخدا اون سوسکه خورد به قفسه •-•
و مغازه دار جارو رو بر میداره و می افته دنبال enfp 🌚👍
و enfp چن تا پول خورد رو میریزه روی میز و میگه : بقیه پول هم برای خودتوننننن.........
.
.
.
[ روزِ اردو ]
معلم : همه پیاده شدننننن..؟
همه : بله کسی جا نمونده
enfp : بلهه ناخداااا ( با لحن باب اسفنجی ) در هر صورت اینجوری رفتار میکرد که کسی متوجه نقشه اش نشه
.
.
.
معلم همه جای جنگل کوچک اما زیبا و باور نکردنی رو بهشون نشون داد مثلا : یه درخت که خونه ی ۱۰۰۰ تا کرم شبتاب بود و توی شب میدرخشید .. یا یه درّه که ۲۵۰ متر ارتفاع داشت و پایینش یه مرداب خیلی ناز با گل های نیلوفر ... یا ..........
.
.
.
شب شده بود و بچه ها گروه بندی شدن.. هر کلاس توی یه چادر خیلی بزرگ میخوابیدن
.
.
.
نصفه شب enfp که خسته از اینکه امروز بچه ها ولش نکردن که به نقشش برسه از خواب بیدار شد و رفت که از کیفش آب برداره ... آب و خورد و چشماش رو مالید و چن بار پلک زد
.
.
که متوجه شد infp...غیبش زده!
چشماش گرد شد و تمام سرعت به سمت جنگل دوید تقریبا کل جنگل رو زیر و رو کرده بود به قدری که خون توی پاهاش خشک شده بود..
که یهو خشکش زد حالا دیگه مطمعن بود که infp کجاست
.
.
.
دیگه چشماش نور امید نداشت با اینکه چوب توی دستش فرو رفته بود حتی تلاشی برای بیرون آوردنشون نکرد... فقط.. نگاه کرد... و زیر لب میگفت:
از همتون متنفرم..*بغض و در نهایت اشک هایی که به اندازه ی مروارید یک صدف براق ولی پر از درد و رنج بودند...
.
.
.
رو به جلو قدم برداشت و ... پرتاب شد ... همه جا تاریک شد مثل یک چاله اما تا الان اون باید توی مرداب میبود .. چه اتفاقی افتاد..؟
enfp با تموم وجود جیغ زد: infpppppppppp و ... پرید
infp با خودش گفت : اون هیچوقت جیغ نمیزنه این چاله ی بی انتها enfp رو نمی شناسه....
رشته ی افکار infp با خیس شدن گردنش پاره شد
چیزی رو که میدید باور نمی کرد ...
infp : تو نباید اینجا باشیییی * با دادِ عصبی
enfp : هع...هع... ا..ما..
نذاشت حرفش شروع بشه..
infp: چرا به خاطر یه بز دل بی دست و پا که حتی بلد نیست چجوری یه دوست رو خوشحال نگه داره یا حتی دوستش رو به دردسر نندازه جونت رو به خطر میندازییییی ... هع..هع... چرا..؟ اشک از رو گونش رَوونه میشه
که سوزشی روی لپش احساس میکنه
enfp یقه infp رو میگره رو با تمام وجود میگه : حق نداری به دوست من بگی بز دللللللللللل
خیلی وقت بود که این کلمه رو از کسی نشنیده بود ...دوست ..؟
یاد وقت هایی افتاد که enfp کله شق بازی در می آورد و کسایی که infp رو اذیت میکردن رو کتک میزد ...خیلی وقتا زخمیشون میکرد ... بعضی وقتا هم زخمی میشد ...
*یاد آوری خاطره :
e: دیدی چجوری مشت زدم توی صورتش ..؟ * با ذوق>〰️<
i : ولی آخه چرا .. نگاه کن خودتو زخمی کردی * بغض کرده
e: من هرگز تسلیم نمیشم XD
e : بیا دفعه ی بعدی مشکلات رو شکست بدیم
برگشت به زمان حال: [ موقعیت ]سیاه چاله ی عجیب :
e : تو دیگه حق نداری دوست منو زخمی کنی دیگه حق نداری بُکُشیش چون اون دوست منهههه اون باهوش تو از هرکسیه که فکرشو کنی اون مهربون ترین فردیه که به عمرم دیدم اگه کسی باشه که این وسط داره اکسیژن بقیه رو هدر میده اون منممممم
.
.
.
infp باورش نمیشد .. کی داره این حرفو میزنه ... همون بچه که هیچ وقت تسلیم نمیشد..؟
.
.
.
e : من...* اشک* من.. متاسفم .. infp نمیدونم اگه تو بمیری باید بقیه عمرم رو چه غلطی بکنم ... نمیتونم خودمو ببخشم..
دست هاشو روی صورت infp میذاره و با یه لبخند مثل لبخند های بچگیش میزنه و میگه : بیا دفعه ی بعدی مشکلات رو شکست بدیم
infp باورش نمیشد.. هنوز که هنوزه لبخنداش تغییری نکرده بود ..هنوز بقیه رو وادار به ادامه دادن میکرد ... هنوز هنوز مثل همیشه ..infp رو میخندوند
enfp ادامه داد : حتی اگه من نباشم حق نداری خودتو شکنجه بدی
infp متوجه حرف enfp نشد... ولی تا به خودش اومد enfp اون رو بغل کرده بود و..... سپرش شده بود
.
.
.
i از سر درد و سرگیجه بیدار شد و وقتی چشماشو باز کرد با enfp مواجه شد که سرش پر از خونه و چشماش دیگه برق نمیزدن اما لبخند تلخش هنوز مثل یک فرشته بود
.
.
.
i هنوز توی شک بود ... چشمای گرد شدش بعد از اون صحنه تار و تار تر میشد تا چشمای پر از اشکش به تاریکی فرو رفت ..
۶.۰k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.