عشق قرار دادی پارت ۱۴
سلاااام مرسی از دوستایی که حمایت کردن دوستون دارم
ویو جیمین: با چیزی که دیدم شوکه شدم اون لی و پسرش بودن که اخمام تو هم رفت که کوک اومد و دستشو گذاشت رو شونم و گفت: اخماتو وا کن
جیمین: باشه که لی اومد و با تمسخر
گفت: سلام جیمین جیمینم با حرص و قیافه گفت: سلام امیدوارم نقشه ای تو کلت نباشه
آقای لی : نمیدونم و با پوزخند رفت و پسرشم همراهش که سونا و هانا اومدن و با کوک تهیونگ رفتن سر یه میز که جیمین خیلی منتظر لیا بود و ساعت ۵ شده بود و کم کم نمایش شروع میشد که جیمین سمت هانا رفت و
گفت : هانا لیا نمیخواد بیاد ؟
لیا و سونا با تعجب به هم نگاه کردن و
هانا گفت : جیمین لیا بهت نگفته
جیمین: چیو ؟
هانا : اینکه ممکنه نیاد و تا الان هم نیومده حتما نمیخواد بیاد
جیمین : نه نگفت ممنونم هانا
هانا : خواهش
جیمین واقعا ناراحت بود بخاطر تمام کارایی که برای بدست آوردن دل لیا و اعتراف کردن بهش اماده کرده بود و جیمین زیبا ترین و گرونترین کیف وکفش رو که خودش طراحی کرده بود و میخواست به لیا هدیه بده ولی کلا نا امید شد که تقریبا پنج دقیقه بعد دستی رو شونش حس کرد و داخل اون تاریکی چهره اون شخص معلوم نبود وقتی نور بیشتر شد جیمین لیا رو دید و همون لحظه دوباره امیدش برگشت و با لبخند
گفت : سلام لیا
لیا : سلام خوبی ؟ مبارکه
جیمین : مرسی تو خوبی ؟ ممنونم
و با هم کلکسیون و تماشا کردن و بعد پایان نمایش دیگه کار خاصی نبود کمی پذیرایی و تمام شدن مراسم ساعت ۷ مراسم تموم شد همه ی زوجا رفتن و لیا داشت میرفت که
جیمین : پرنسس میشه با من به یه جایی بیای ؟
لیا : کجا؟
جیمین: سوپرایزه
لیا : باشه بریم وقتی سوار ماشین جیمین شدن
لیا گفت: خوب جیمین حالا که داری منو میبری باید شامم مهمونم کنی ، که جیمین خندید و
گفت: باشه پرنسس هرچی تو بگی وقتی رسیدن یه باغ بود که با کلی گل های رنگی رنگی تزئین شده بود و یه میز دو نفره که روش گل و شمع قرمز بودن واقعا ذوق کردم و
گفتم: وای جیمین اینجا خیلی قشنگه ولی چرا منو اوردی اینجا ؟
جیمین : خوب برای سه تا چیز اوردمت
یک: میخوام بهت یه کادو بدم
دوم : یه خواهش دارم
سه: میخوام یه چیز مهم بگم
لیا : وای باشه
جیمین : ولی اول غذامونو بخوریم بعد غذا جیمین یه جعبه اورد و داد به لیا و
گفت: هدیت
لیا: بازش کردم که گفتم این امکان نداره من نمی تونم اینو قبول کنم
جیمین : چرا ؟ لیا :چون این برات باارزشه بعدم تو ازکجا میدونی سایز پام چنده ؟ اصلا شاید اندازم نباشه جیمین خندید و گفت: خوب ببین .لیا بعد دیدن سایز کفش گفت :اندازمه جیمین از کجا سایز پامو میدونی ؟ نکنه قایمکی میومدی خونم سایز کفشامو میدیدی؟
جیمین بلند خندید و گفت: چرا برای خودت میبُری و میدوزی روز آخری که هم دیگه رو دیدیم رو یادته قهوه ریختی رو لباسم لیا خندید و
گفت: وای اون روز رو اصلا یادم ننداز خیلی خجالت میکشم جیمین : چرا؟
لیا : یااااا نپرس دیگه جیمین با خنده گفت: وقتی برگشتم و میخواستم طراحی کنم به یاد تو افتادم و به کوک گفتم از هانا بپرسه
لیا : یعنی هانا گفته
جیمین : اره پس قبولش کن
لیا : باشه ممنونم که جیمین بلند شد و سمت لیا و گفت: یادته بهم گفتی دوست داشتی با من برقصی ؟
لیا : اره جیمین : خوب الان افتخار میدی
لیا با ذوق گفت : اوهوم و شروع به رقص کردن تو کل رقص جیمین کلا به لیا نگاه میکرد و لیا هم بعضی اوقات به جیمین نگاه میکرد و بیشتر به پایین یا رو به رو بعد رقص جیمین گفت لیا یه چیزی هست که باید بگم
لیا : میشنوم
جیمین: من ..........من
لیا : تو چی؟
جیمین : لیا من دو............که ..........
ویو جیمین: با چیزی که دیدم شوکه شدم اون لی و پسرش بودن که اخمام تو هم رفت که کوک اومد و دستشو گذاشت رو شونم و گفت: اخماتو وا کن
جیمین: باشه که لی اومد و با تمسخر
گفت: سلام جیمین جیمینم با حرص و قیافه گفت: سلام امیدوارم نقشه ای تو کلت نباشه
آقای لی : نمیدونم و با پوزخند رفت و پسرشم همراهش که سونا و هانا اومدن و با کوک تهیونگ رفتن سر یه میز که جیمین خیلی منتظر لیا بود و ساعت ۵ شده بود و کم کم نمایش شروع میشد که جیمین سمت هانا رفت و
گفت : هانا لیا نمیخواد بیاد ؟
لیا و سونا با تعجب به هم نگاه کردن و
هانا گفت : جیمین لیا بهت نگفته
جیمین: چیو ؟
هانا : اینکه ممکنه نیاد و تا الان هم نیومده حتما نمیخواد بیاد
جیمین : نه نگفت ممنونم هانا
هانا : خواهش
جیمین واقعا ناراحت بود بخاطر تمام کارایی که برای بدست آوردن دل لیا و اعتراف کردن بهش اماده کرده بود و جیمین زیبا ترین و گرونترین کیف وکفش رو که خودش طراحی کرده بود و میخواست به لیا هدیه بده ولی کلا نا امید شد که تقریبا پنج دقیقه بعد دستی رو شونش حس کرد و داخل اون تاریکی چهره اون شخص معلوم نبود وقتی نور بیشتر شد جیمین لیا رو دید و همون لحظه دوباره امیدش برگشت و با لبخند
گفت : سلام لیا
لیا : سلام خوبی ؟ مبارکه
جیمین : مرسی تو خوبی ؟ ممنونم
و با هم کلکسیون و تماشا کردن و بعد پایان نمایش دیگه کار خاصی نبود کمی پذیرایی و تمام شدن مراسم ساعت ۷ مراسم تموم شد همه ی زوجا رفتن و لیا داشت میرفت که
جیمین : پرنسس میشه با من به یه جایی بیای ؟
لیا : کجا؟
جیمین: سوپرایزه
لیا : باشه بریم وقتی سوار ماشین جیمین شدن
لیا گفت: خوب جیمین حالا که داری منو میبری باید شامم مهمونم کنی ، که جیمین خندید و
گفت: باشه پرنسس هرچی تو بگی وقتی رسیدن یه باغ بود که با کلی گل های رنگی رنگی تزئین شده بود و یه میز دو نفره که روش گل و شمع قرمز بودن واقعا ذوق کردم و
گفتم: وای جیمین اینجا خیلی قشنگه ولی چرا منو اوردی اینجا ؟
جیمین : خوب برای سه تا چیز اوردمت
یک: میخوام بهت یه کادو بدم
دوم : یه خواهش دارم
سه: میخوام یه چیز مهم بگم
لیا : وای باشه
جیمین : ولی اول غذامونو بخوریم بعد غذا جیمین یه جعبه اورد و داد به لیا و
گفت: هدیت
لیا: بازش کردم که گفتم این امکان نداره من نمی تونم اینو قبول کنم
جیمین : چرا ؟ لیا :چون این برات باارزشه بعدم تو ازکجا میدونی سایز پام چنده ؟ اصلا شاید اندازم نباشه جیمین خندید و گفت: خوب ببین .لیا بعد دیدن سایز کفش گفت :اندازمه جیمین از کجا سایز پامو میدونی ؟ نکنه قایمکی میومدی خونم سایز کفشامو میدیدی؟
جیمین بلند خندید و گفت: چرا برای خودت میبُری و میدوزی روز آخری که هم دیگه رو دیدیم رو یادته قهوه ریختی رو لباسم لیا خندید و
گفت: وای اون روز رو اصلا یادم ننداز خیلی خجالت میکشم جیمین : چرا؟
لیا : یااااا نپرس دیگه جیمین با خنده گفت: وقتی برگشتم و میخواستم طراحی کنم به یاد تو افتادم و به کوک گفتم از هانا بپرسه
لیا : یعنی هانا گفته
جیمین : اره پس قبولش کن
لیا : باشه ممنونم که جیمین بلند شد و سمت لیا و گفت: یادته بهم گفتی دوست داشتی با من برقصی ؟
لیا : اره جیمین : خوب الان افتخار میدی
لیا با ذوق گفت : اوهوم و شروع به رقص کردن تو کل رقص جیمین کلا به لیا نگاه میکرد و لیا هم بعضی اوقات به جیمین نگاه میکرد و بیشتر به پایین یا رو به رو بعد رقص جیمین گفت لیا یه چیزی هست که باید بگم
لیا : میشنوم
جیمین: من ..........من
لیا : تو چی؟
جیمین : لیا من دو............که ..........
۲.۵k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.