𝗣𝗮𝗿𝘁¹⁹
𝗣𝗮𝗿𝘁¹⁹
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
پیچیدم و با اشکِ داغی که از چشمم چکیده شد
از اتاق بیرون رفتم.
همونی هنوز خواب بود.
ساکم رو کنار دیوار گذاشتم و خیلی آروم لای اتاقش رو باز کردم.
با وجود تاریکیِ اتاق، اما میتونستم ببینمش که بعد از هزار فکر و نگرانی از تاثیر قرصش خواب عمیقی رفته.
همین طور که زل زده بودم بهش بوی عطر پاکِ خودش و اتاقش رو نفس میکشیدم دوباره با بغض لب زدم:
ا/ت: خیلی دوسِت دارم همونی، شاید باورت نشه اما هم قدِ مامانم دوست دارم، دلمم برات تنگ میشه، ولی میدونم یه روزی دوباره میبینمت، امیدوارم تا اون روز حلالم کنی.
چشمام رو بستم و باز هم اشک بود که از زیر پلک هام پایین می چکید.
دلم برای همونی تنگ میشد.....
برای نگرانی های زیر پوستیش، مثل دیشب که توی سرمای یخبندونِ حیاط منتظرم ایستاده بود.
یا وقتایی که زیر زیرکی حواسش به منو خورد و خوراکم و نگاه های اطرافیانم بود.
با آه عمیقی از این اتاق هم دور شدم.
خاطراتم توی این خونه تموم شده بود، اما میدونم توی زمان کمی دلم برای این خونه و خاطراتش و همونی خیلی بیشتر از الان تنگ میشه.
ساکم رو برداشتم و بدون نگاه به پشت سرم رفتم....
به عادت همیشگی حتی امروز هم برای همونی میز صبحونه رو چیده بودم، چای دم کرده بودم و توی کاغذی براش نوشتم:
" مجبورم اینجا رو ترک کنم همونی، حلالم کن."
کفشام رو پوشیدم و همین که به درِ حیاط رسیدم گوشیم زنگ خورد.
بی اختیار نگاهم توی حیاط و فضای کوچیک و دل چسبش چرخید و تماس شوگا رو جواب دادم.
ا/ت: بله؟
شوگا: وسایلتو جمع کردی؟
با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و نفسم رو با بغضِ سنگینی بیرون دادم.
ا/ت: آره.
شوگا: پس زود بیا. من سر خیابون اصلی منتظرتم.
ا/ت: باشه، ممنونم
چیز دیگه ای نگفت و تماس رو قطع کرد. از در خونه بیرون رفتم و زهر خنده ای روی لبم نشست.
•پارت نوزدهم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
پیچیدم و با اشکِ داغی که از چشمم چکیده شد
از اتاق بیرون رفتم.
همونی هنوز خواب بود.
ساکم رو کنار دیوار گذاشتم و خیلی آروم لای اتاقش رو باز کردم.
با وجود تاریکیِ اتاق، اما میتونستم ببینمش که بعد از هزار فکر و نگرانی از تاثیر قرصش خواب عمیقی رفته.
همین طور که زل زده بودم بهش بوی عطر پاکِ خودش و اتاقش رو نفس میکشیدم دوباره با بغض لب زدم:
ا/ت: خیلی دوسِت دارم همونی، شاید باورت نشه اما هم قدِ مامانم دوست دارم، دلمم برات تنگ میشه، ولی میدونم یه روزی دوباره میبینمت، امیدوارم تا اون روز حلالم کنی.
چشمام رو بستم و باز هم اشک بود که از زیر پلک هام پایین می چکید.
دلم برای همونی تنگ میشد.....
برای نگرانی های زیر پوستیش، مثل دیشب که توی سرمای یخبندونِ حیاط منتظرم ایستاده بود.
یا وقتایی که زیر زیرکی حواسش به منو خورد و خوراکم و نگاه های اطرافیانم بود.
با آه عمیقی از این اتاق هم دور شدم.
خاطراتم توی این خونه تموم شده بود، اما میدونم توی زمان کمی دلم برای این خونه و خاطراتش و همونی خیلی بیشتر از الان تنگ میشه.
ساکم رو برداشتم و بدون نگاه به پشت سرم رفتم....
به عادت همیشگی حتی امروز هم برای همونی میز صبحونه رو چیده بودم، چای دم کرده بودم و توی کاغذی براش نوشتم:
" مجبورم اینجا رو ترک کنم همونی، حلالم کن."
کفشام رو پوشیدم و همین که به درِ حیاط رسیدم گوشیم زنگ خورد.
بی اختیار نگاهم توی حیاط و فضای کوچیک و دل چسبش چرخید و تماس شوگا رو جواب دادم.
ا/ت: بله؟
شوگا: وسایلتو جمع کردی؟
با پشت دستم اشکام رو پاک کردم و نفسم رو با بغضِ سنگینی بیرون دادم.
ا/ت: آره.
شوگا: پس زود بیا. من سر خیابون اصلی منتظرتم.
ا/ت: باشه، ممنونم
چیز دیگه ای نگفت و تماس رو قطع کرد. از در خونه بیرون رفتم و زهر خنده ای روی لبم نشست.
•پارت نوزدهم•
•یاس•
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده:)
۷.۱k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.