دو پارتی (وقتی بارداری اما.....) پارت ۱
#فلیکس
#استری_کیدز
مدام طول اتاق رو طی میکردی از استرس ناخون هاتو میجویدی.
برگه ی حاملگیت دستت بود و مدام بهش نگاه میکردی.
تو و فلیکس به شدت عاشق هم بودیم اما...اون از بچه ها خوشش نمیومد و این همون دلیلی بود که میترسیدی بهش بگی که حامله شدی اما خوب از طرفی هم با خودت میگفتی شاید الان دیگه قضیه فرق کرده باشه و الان دیگه مثل قبلا از بچه ها بدش نمیاد و میتونه با این موضوع کنار بیاد اما بازم حس بدی بهت دست میداد.
.
بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت از اتاق خارج شدی.
با استرس به سمت پله ها رفتی و آروم آروم ازشون پایین میومدی.
روی پله ی ۳ تا مونده به آخر بودی که با فلیکس مواجه شدی.
روی مبل پذیرایی نشسته بود و با تبلتش ور میرفت و بدجوری جدی و متفکر بود .
نفس عمیقی کشیدی به سمتش قدم برداشتی.
+ فلیکس
با شنیدن صدای لطیفت سرش رو بلند کرد و بعد از دیدن تو که چند قدمیش ایستاده بودی لبخندی زد
_ اوه...عزیزم
به جای خالی کنارش نگاهی انداختی
+ میتونم باهات یکم حرف بزنم ؟
کمی تعجب کرد اما بعد سرش رو تکون داد و ازت خواست که بشینی.
_ خوب...چیزی شده ؟
همچنان با لبخند نگاهت میکرد اما چهره ی نگران تو باعث شده بود اونم کمی مشکوک و نگران بشه
+ ف...فلیکس.....
منتظر بهت خیره بود
+ ت...تو....
با استرس بهش نگاه کردی و بعد نگاهت رو به زمین دادی تا بتونی راحت تر کلمات رو بیان کنی
+ ت...تو...ه...هنوز....هم با...ب...بچه مخالفی؟
از این حرفت تعجب کرد
_ منظورت چیه ؟
نفس عمیقی کشیدی و سعی کردی استرست رو کم تر کنی ، البته که فایده ای نداشت
+ فلیکس....م...من....حامله شدم
فلیکس متعجب از قبل شد و نگاهش رو ازت گرفت
سرت رو پایین انداختی و منتظر بودی تا بفهمی قراره چطوری به این موضوع ری اکشن نشون بده.
با نقطه ای نا مشخص خیره بود و توی فکر رفته بود
+ ف...فلیکس....اگر میخوای میتونم سقطش کنم
چیزی نگفت و همچنان به یک نقطه ی مشخص خیره بود و بدجوری توی افکارش فرو رفته بود.
این موضوع و این ریاکشن باعث شد بدجوری بغض گلوتو چنگ بندازه و از کنارش بلند شدی و به سمت اتاقتون رفتی.
درو بستی و تا تونستی شروع کردی به گریه کردن.
#استری_کیدز
مدام طول اتاق رو طی میکردی از استرس ناخون هاتو میجویدی.
برگه ی حاملگیت دستت بود و مدام بهش نگاه میکردی.
تو و فلیکس به شدت عاشق هم بودیم اما...اون از بچه ها خوشش نمیومد و این همون دلیلی بود که میترسیدی بهش بگی که حامله شدی اما خوب از طرفی هم با خودت میگفتی شاید الان دیگه قضیه فرق کرده باشه و الان دیگه مثل قبلا از بچه ها بدش نمیاد و میتونه با این موضوع کنار بیاد اما بازم حس بدی بهت دست میداد.
.
بلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت از اتاق خارج شدی.
با استرس به سمت پله ها رفتی و آروم آروم ازشون پایین میومدی.
روی پله ی ۳ تا مونده به آخر بودی که با فلیکس مواجه شدی.
روی مبل پذیرایی نشسته بود و با تبلتش ور میرفت و بدجوری جدی و متفکر بود .
نفس عمیقی کشیدی به سمتش قدم برداشتی.
+ فلیکس
با شنیدن صدای لطیفت سرش رو بلند کرد و بعد از دیدن تو که چند قدمیش ایستاده بودی لبخندی زد
_ اوه...عزیزم
به جای خالی کنارش نگاهی انداختی
+ میتونم باهات یکم حرف بزنم ؟
کمی تعجب کرد اما بعد سرش رو تکون داد و ازت خواست که بشینی.
_ خوب...چیزی شده ؟
همچنان با لبخند نگاهت میکرد اما چهره ی نگران تو باعث شده بود اونم کمی مشکوک و نگران بشه
+ ف...فلیکس.....
منتظر بهت خیره بود
+ ت...تو....
با استرس بهش نگاه کردی و بعد نگاهت رو به زمین دادی تا بتونی راحت تر کلمات رو بیان کنی
+ ت...تو...ه...هنوز....هم با...ب...بچه مخالفی؟
از این حرفت تعجب کرد
_ منظورت چیه ؟
نفس عمیقی کشیدی و سعی کردی استرست رو کم تر کنی ، البته که فایده ای نداشت
+ فلیکس....م...من....حامله شدم
فلیکس متعجب از قبل شد و نگاهش رو ازت گرفت
سرت رو پایین انداختی و منتظر بودی تا بفهمی قراره چطوری به این موضوع ری اکشن نشون بده.
با نقطه ای نا مشخص خیره بود و توی فکر رفته بود
+ ف...فلیکس....اگر میخوای میتونم سقطش کنم
چیزی نگفت و همچنان به یک نقطه ی مشخص خیره بود و بدجوری توی افکارش فرو رفته بود.
این موضوع و این ریاکشن باعث شد بدجوری بغض گلوتو چنگ بندازه و از کنارش بلند شدی و به سمت اتاقتون رفتی.
درو بستی و تا تونستی شروع کردی به گریه کردن.
۱۷.۶k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.