رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت۷۶
با این که تا به حال اینچنین احساس به سراغش نیامده بود اما سرش را تکان داد تا حواسش پرت شود.
سعی کرد خود را مشغول صحبت با نویان کند، درحال صحبت با نویان هر ازگاهی نگاهش به سمت سوگل کشیده میشد که هنوز هم کنار سامان درحال گفتوگو و خنده بود اما دوباره از او چشم میگرفت و نفسی تازه میکرد.
چندین دقیقه گذشته بود اما کایان هنوز هم افکارش درهم رفته و قیافهاش گرفته شده بود با خود گفت:
- Sohbet ettin oğlum! kendine gel
<<تو چت شده پسر! به خودت بیا.>>
همانطور که عرق سرد روی دستانش نشسته بود دستی روی شانهاش نشست، امل به سمتش خم شده و گفت:
- Gurur duyuyor musun?
<<افتخار میدیدن؟>>
کایان با نگاهی خمار از عصبانیت به سمت امل برگشته و وقتی چهره خندانش را دید مجبورا لبخندی زده و گفت:
- Senin gibi bir güzelliğin isteğini reddedebilir miyim?
<<مگه میشه من درخواست خوشگلی مثل تو رو رد کنم.>>
آسیه لبخندی زده و به آن دو خیره شد، بسیار خوشنود بود چرا که کایان با خواهرانش بیش از اندازه مهربانی میکرد، کایان دست خواهرش را گرفته و مشغول رقص شدند.
بماند که تمام حواسش به سامان و سوگل بود که کنار هم نشسته و خنده یک لحظه هم از لبشان کنار نمیرفت.
پس از کمی رقص به دستور عمه خانوم چراغها را روشن کردند و صدای آهنگ کاسته شد.
عمه هاریکا با ابهت فراوان عصایش را بر زمین زده و از جایش بلند شد.
درحالی که امل و کایان روی صندلیهایشان مینشستند عمه هاریکا شروع به صحبت کرد:
- خیر مقدم به همه مهمانهای عزیزم، ممنونم که امروز با تشریف فرماییتون عمارت ما رو گلباران کردین.
کمی مکث کرده و گفت:
- از برادرزادههای عزیزم مخصوصا بکتاش نهایت تشکر رو دارم، این مهمانی برای من خیلی باارزشه، امیدوارم امشب شب خوشی رو پشت سر بگذارید.
سپس به افرا اشاره کرد تا صدای موزیک را بالا ببرد.
همگی که برای صحبت کردن عمه خانوم از جایشان برخاسته بودند پس از اتمام صحبتها نشسته و هرکس به کاری مشغول شد.
با این که تا به حال اینچنین احساس به سراغش نیامده بود اما سرش را تکان داد تا حواسش پرت شود.
سعی کرد خود را مشغول صحبت با نویان کند، درحال صحبت با نویان هر ازگاهی نگاهش به سمت سوگل کشیده میشد که هنوز هم کنار سامان درحال گفتوگو و خنده بود اما دوباره از او چشم میگرفت و نفسی تازه میکرد.
چندین دقیقه گذشته بود اما کایان هنوز هم افکارش درهم رفته و قیافهاش گرفته شده بود با خود گفت:
- Sohbet ettin oğlum! kendine gel
<<تو چت شده پسر! به خودت بیا.>>
همانطور که عرق سرد روی دستانش نشسته بود دستی روی شانهاش نشست، امل به سمتش خم شده و گفت:
- Gurur duyuyor musun?
<<افتخار میدیدن؟>>
کایان با نگاهی خمار از عصبانیت به سمت امل برگشته و وقتی چهره خندانش را دید مجبورا لبخندی زده و گفت:
- Senin gibi bir güzelliğin isteğini reddedebilir miyim?
<<مگه میشه من درخواست خوشگلی مثل تو رو رد کنم.>>
آسیه لبخندی زده و به آن دو خیره شد، بسیار خوشنود بود چرا که کایان با خواهرانش بیش از اندازه مهربانی میکرد، کایان دست خواهرش را گرفته و مشغول رقص شدند.
بماند که تمام حواسش به سامان و سوگل بود که کنار هم نشسته و خنده یک لحظه هم از لبشان کنار نمیرفت.
پس از کمی رقص به دستور عمه خانوم چراغها را روشن کردند و صدای آهنگ کاسته شد.
عمه هاریکا با ابهت فراوان عصایش را بر زمین زده و از جایش بلند شد.
درحالی که امل و کایان روی صندلیهایشان مینشستند عمه هاریکا شروع به صحبت کرد:
- خیر مقدم به همه مهمانهای عزیزم، ممنونم که امروز با تشریف فرماییتون عمارت ما رو گلباران کردین.
کمی مکث کرده و گفت:
- از برادرزادههای عزیزم مخصوصا بکتاش نهایت تشکر رو دارم، این مهمانی برای من خیلی باارزشه، امیدوارم امشب شب خوشی رو پشت سر بگذارید.
سپس به افرا اشاره کرد تا صدای موزیک را بالا ببرد.
همگی که برای صحبت کردن عمه خانوم از جایشان برخاسته بودند پس از اتمام صحبتها نشسته و هرکس به کاری مشغول شد.
۱.۵k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.