دارم یه رمان می+نویسم :-)
دارم یه رمان می+نویسم :-)
داستان عاشقانه ای از چند ماه باقی تا شروع جنگ فرانسه ♡
از مردی نویسنده، تا دختری خوش ذوق از طبقه کارگر.
دختری آنقدر پر شور،که بِرنارد را وادار به لحظاتی چشم برداشتن از کاغذ و قلم، و خیره شدن به ستاره های زرین آسمان نیمه شب میکند.
«ستاره ها زیبا میرقصن»آتنه، در حالی که با حیرت به لحاف سیاه رنگ آسمان بالای سر اش چشم دوخته بود، این را گفت.نور ستارگان، در چشمان قهوه ای رنگ اش، بازتاب زیبایی به وجود آورده بود. برنارد نمیدانست چرا، اما این منظره برای او شبیه تصویریداز هاله هایی رقصان، در حال غرق شدن در فنجانی از نسکافه بود.
لبخندی نرم، بر لبان اش شکل گرفت و سر اش را به آرامی تکان داد.
«اونا نمی رقصن. اونا دور مدار های تعین شده شون می چرخن. یه چرخش با نظم و بدون خطر»
برنارد،با آرامش توضیح داد.
«پس اونا دارن میرقصن!» آتنه با خوشحالی به برنارد چشم دوخت و پس از لحظاتی سکوت مهربان، ادامه داد «اگه در حال چرخیدن به دور...به قول تو مدار های تعین شده، اونم بدون خطر و با نظم هستن، پس دارن می رقصن. چون اینایی که گفتی همه قوانیندرقص ان.دقت کن،ما می چرخیم و می چرخیم،با نظم و حرکات تعین شده.درست مثل ستاره ها پس اونا هم می رقصن، فقط...آم...یه جور رقص ستاره ای.» آتنه، پس از گفتن این ها، سر اش را خم کرد و لبخند شیرینی به برنارد تحویل داد.
سخنان اش، هنوز در گوش او پژواک میزدند. ستاره ها می رقصند، من با ستاره ها می رقصم. دوست داری با من برقصی؟+
.+
.+
.+
این یه تیکه از داستانم بود. نظراتون رو راجب اش بهم بگید :-)
داستان عاشقانه ای از چند ماه باقی تا شروع جنگ فرانسه ♡
از مردی نویسنده، تا دختری خوش ذوق از طبقه کارگر.
دختری آنقدر پر شور،که بِرنارد را وادار به لحظاتی چشم برداشتن از کاغذ و قلم، و خیره شدن به ستاره های زرین آسمان نیمه شب میکند.
«ستاره ها زیبا میرقصن»آتنه، در حالی که با حیرت به لحاف سیاه رنگ آسمان بالای سر اش چشم دوخته بود، این را گفت.نور ستارگان، در چشمان قهوه ای رنگ اش، بازتاب زیبایی به وجود آورده بود. برنارد نمیدانست چرا، اما این منظره برای او شبیه تصویریداز هاله هایی رقصان، در حال غرق شدن در فنجانی از نسکافه بود.
لبخندی نرم، بر لبان اش شکل گرفت و سر اش را به آرامی تکان داد.
«اونا نمی رقصن. اونا دور مدار های تعین شده شون می چرخن. یه چرخش با نظم و بدون خطر»
برنارد،با آرامش توضیح داد.
«پس اونا دارن میرقصن!» آتنه با خوشحالی به برنارد چشم دوخت و پس از لحظاتی سکوت مهربان، ادامه داد «اگه در حال چرخیدن به دور...به قول تو مدار های تعین شده، اونم بدون خطر و با نظم هستن، پس دارن می رقصن. چون اینایی که گفتی همه قوانیندرقص ان.دقت کن،ما می چرخیم و می چرخیم،با نظم و حرکات تعین شده.درست مثل ستاره ها پس اونا هم می رقصن، فقط...آم...یه جور رقص ستاره ای.» آتنه، پس از گفتن این ها، سر اش را خم کرد و لبخند شیرینی به برنارد تحویل داد.
سخنان اش، هنوز در گوش او پژواک میزدند. ستاره ها می رقصند، من با ستاره ها می رقصم. دوست داری با من برقصی؟+
.+
.+
.+
این یه تیکه از داستانم بود. نظراتون رو راجب اش بهم بگید :-)
۲.۱k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.