رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
رمان دلربای کوچولوی من ✨🌜💖
#Part_9
#Arsalan
پدال گازو فشار میدادم و به جای نا معلومی می رفتم،فقط میخواستم از خونه دور بشم،به مرز جنون رسیده بودم اون دختره اندازه سنش با من اختلاف سنی داشت بعد بشه خونبس من؟.؟.؟
برای صدمین بار گوشی هستیو گرفتم ولی جواب نمیداد آخرم یه خانومه میگفت مشترک مورد نظر خاموش میباشد خو مشترک مورد نظر گوه خورده که خاموش میباشد اه ؟
ماشینو نگه داشتم و روی تپه نشستم و به شهر که زیر پام بود نگاه کردم به قدری غرق خودم و افکار بهم ریختم بودم که اصلا متوجه نشدم کی غروب شد.اصلا حوصلهی خونه رو نداشتم ، به سمت ماشین رفتم و روشنش کردم و به سمت خونهی بیبی حرکت کردم.
بیبی توی روستای بالایی بود شوهرش یه ماه بعد عروسیشون مرده بود اونم دیگه ازدواج نکرد و همونجور موند بچه ای نداشت ولی بچه های زیادی رو بدنیا آورده بود که یکی از اون بچها هم من بودم.
بی بی عزیز دل همه بود ولی وابستگی عجیبی به من داشت،زن مذهبی بود ولی با من خیلی راحت بود.جلوی در پارک کردم و در خونشو زدم،میدونستم این آتیشی که توی وجودم به پاست با دستای بیبی آروم میشه.
صداشو شنیدم که تند تند میگفت:
_بله؟بله؟....اومدم......کیه؟
درو باز کرد و با دیدن من کاسهی چشماش پر از اشک شد و گفت:
_پسرم؟
+, جاندلم بیبی ؟..... سلام......خوبی؟
دستشو دراز کرد و پیراهنمو کشید منم خودمو خم کردم که با دو دستش پیشونیمو گرفت و بوسید و گفت:
_الهی بیبی پیش مرگت بشه تو کجا بودی هاا؟؟؟
#ادامه_دارد
#Part_9
#Arsalan
پدال گازو فشار میدادم و به جای نا معلومی می رفتم،فقط میخواستم از خونه دور بشم،به مرز جنون رسیده بودم اون دختره اندازه سنش با من اختلاف سنی داشت بعد بشه خونبس من؟.؟.؟
برای صدمین بار گوشی هستیو گرفتم ولی جواب نمیداد آخرم یه خانومه میگفت مشترک مورد نظر خاموش میباشد خو مشترک مورد نظر گوه خورده که خاموش میباشد اه ؟
ماشینو نگه داشتم و روی تپه نشستم و به شهر که زیر پام بود نگاه کردم به قدری غرق خودم و افکار بهم ریختم بودم که اصلا متوجه نشدم کی غروب شد.اصلا حوصلهی خونه رو نداشتم ، به سمت ماشین رفتم و روشنش کردم و به سمت خونهی بیبی حرکت کردم.
بیبی توی روستای بالایی بود شوهرش یه ماه بعد عروسیشون مرده بود اونم دیگه ازدواج نکرد و همونجور موند بچه ای نداشت ولی بچه های زیادی رو بدنیا آورده بود که یکی از اون بچها هم من بودم.
بی بی عزیز دل همه بود ولی وابستگی عجیبی به من داشت،زن مذهبی بود ولی با من خیلی راحت بود.جلوی در پارک کردم و در خونشو زدم،میدونستم این آتیشی که توی وجودم به پاست با دستای بیبی آروم میشه.
صداشو شنیدم که تند تند میگفت:
_بله؟بله؟....اومدم......کیه؟
درو باز کرد و با دیدن من کاسهی چشماش پر از اشک شد و گفت:
_پسرم؟
+, جاندلم بیبی ؟..... سلام......خوبی؟
دستشو دراز کرد و پیراهنمو کشید منم خودمو خم کردم که با دو دستش پیشونیمو گرفت و بوسید و گفت:
_الهی بیبی پیش مرگت بشه تو کجا بودی هاا؟؟؟
#ادامه_دارد
۴.۲k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.