بلاخره بهش رسیدم....دستشو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...:بب

بلاخره بهش رسیدم....دستشو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...:ببین همه جی رو توضیح میدم...بهم گوش کن...ببین بخدا مجبور بودم..،فقط بهم گوش کن توضیح میدم بخدا توضیح میدم...فقط بهم گوش کن

جیمین:چی رو توضیح بدی هاااان؟نه بهم بگو میخوای چی رو توضیح بدی؟اینکه مافیایی؟ها؟میخوای این رو توضیح بدی؟اصن مگه توضیح هم داره؟

بلا:اره بخدا همه چی رو توضیح میدم...فقط بهم گوش کن
جیمین:حرفی واسه گفتن ندارم...نمیخوام صداتو بشنوم ازم دور شو...
بلا:دوباره به سرعت دور شد
سریع دویدم سمتش...بهش نزدیک شدم که دوباره دستشو بگیرم اما زود برگشت سمت ...هول شدم و اوفتادم زمین...آه لعنتی دستم...وقتش نبود که خون بیااد...تروخدا الان وقت درد و سوزش توعه...آه لعنتی

جیمین نگران نشست پیش بلا و دستشو گرفت:ببینم چیکار کردی با خودت؟نمیتونی سالم بمونی؟مثلا تا جایی که شنیدم مافیا ها ضربه نمیخورن

بلا:بغض؟چیزی بود که الان بدجور گلوم رو اذیت میکرد...نتونستم تحمل کنم و اشکامو آزاد کردم...دستمو محکم از دستش کشیدم و با همون حالت گریون گفتم:این حرفت از صدتای این زخم بدتر بود...قطعا بهم گوش بده چی میشه خو؟بهت میگم مجبور بودم...چرا منو نمیفهمی؟
اصن میدونی تو ایم مدت چی کشیدم؟میدونی چه رنجی رو تحمل کردم؟تو هیچی نمیدونی...فقط شنیدی مافیا ام مگه مافیا بودن علکیه...تو هیچی نمیدونی و داری سرم داد میزنی...