🌹حکایت میرزا محمّد حسین نائینی که به خدمت امام مهدی(عج) رسیده قسمت اول...🌹
💠حکایت میرزا محمّد حسین نائینی که در زمان غیبت کبری به خدمت امام مهدی(عج) رسیده قسمت اول...💠
💠حکایت و قصه کسانی است که در زمان غیبت کبری به خدمت امام زمان(عج) رسیدند چه کسانی که در حال تشرف حضرت مهدی(عج) را شناختند و یا بعد از جدایی از روی قرائن حتمی، مشخص شد که ایشان حضرت بوده و چه کسانی که با معجزه از حضرت ولیعصر(عج) در بیداری و یا خواب آگاه شدند
💠 حکایت میرزا محمّد حسین نائینی _ قسمت اول 💠
💠 جناب عالم فاضل تقی میرزا محمّد حسین نائینی اصفهانی فرزند ارجمند جناب عالم عامل میرزا عبد الرحیم نائینی ملقب به شیخ الاسلام به ما خبر داد که من برادری دارم به نام محمّد سعید که اکنون مشغول به تحصیل علوم دینیه است. تقریباً در سال ۱۲۸۵ دردی در پایش آشکار شد وپشت پایش ورم کرد به نحوی که آن را کج کرد واز راه رفتن عاجز شد.
💠 میرزا احمد طبیب، پسر حاجی میرزا عبد الوهاب نائینی را برای معالجه او آوردند. کجی پشت پا برطرف شد وورم از بین رفت. چند روزی نگذشت که دوباره غدّه ای در میان زانو وساق آشکار شد وبعد از چند روز غده دیگری در همان پا روی ران ظاهر شد وغده ای نیز در بین کتف تا آنکه هر یک از آنها زخم شد ودرد شدیدی داشت. معالجه کردند ترکید واز آنها چرک بیرون می آمد. نزدیک به یک سال یا زیادتر از آن گذشت با این حال که مرتب به معالجه این زخم ها مشغول بود وبه هر نوع وطریقی آنها را معالجه می کرد اما هیچ کدام خوب نشد بلکه هر روز بر زخم افزوده می شد
💠 و در این مدّت طولانی او نمی توانست پا بر روی زمین بگذارد به طوریکه او را از این سو به آن سو روی دوش می کشیدند وبه خاطر طولانی شدن مریضی اش بدنش رو به ضعف گذاشت وبه خاطر اینکه چرک وخون زیادی از آن زخم ها خارج شده بود از او جز پوست واستخوان چیزی نمانده بود واین حالت برای خانواده وپدر ومادرش بسیار سخت شد وبه هر طریقی که برای معالجه اقدام می کرد جز زیاد شدن جراحت وزخم وضعیفی هیچ نتیجه ای نداشت وکار آن زخمها به جایی رسید که آن دو که یکی در بین زانو وساق ودیگری در ران همان پا بود اگر دست بر روی یکی از آنها می گذاشتند چرک خون از آن دیگری بیرون می آمد.
💠 در آن روزها وبای شدیدی در نائین رواج یافته بود وما از ترس وبا در روستایی نزدیک نائین رفته بودیم آنگاه باخبر شدیم که جراح استادی که به او آقا یوسف می گفتند در روستای نزدیک روستای ما منزل دارد.
پدرم کسی را نزد او فرستاد که برای عیادت از بیمار بیاید وهنگامی که مریض را دید ساکت شد تا پدرم از آنجا بیرون برود. پس از آن با یکی از دایی های من که حاجی میرزا عبد الوهاب نام داشت مشغول صحبت شد ومن از مجموع حرفهای ایشان دانستم که طبیب از معالجه مأیوس است. پس از برگشتن پدرم، طبیب به او گفت: من اول فلان مبلغ را می گیرم، آنگاه شروع به معالجه می کنم. ومنظور طبیب از گفتن این مطلب این بود که می خواست از زیر بار معالجه شانه خالی کند بدون اینکه پدر را ناراحت کرده باشد.
💠 آنگاه والد از اینکه بخواهد قبل از معالجه چیزی را بپردازد امتناع کرد. آنگاه او فرصت را غنیمت شمرد وبه روستای خود برگشت وپدر ومادر فهمیدند این عمل جراح به جهت یأس وناتوانی او از معالجه بوده وبه همین جهت از آن طبیب نیز ناامید شدند. من دایی دیگری داشتم که به او میرزا ابوطالب می گفتند که بسیار باتقوا وپرهیزکار بود. ودر شهر دارای شهرت زیادی بود به طوریکه نامه هایی که برای توسل به امام عصر از طرف مردم می نویسد سریع الاجابة است وزود تأثیر می کند ومردم در گرفتاریها وسختی ها به او مراجعه می کردند.
💠 آنگاه مادرم از او خواهش کرد که برای شفای فرزندش نامه استغاثه بنویسد واو آنرا در روز جمعه نوشت، مادرم آنرا گرفت وبرادرم را برداشت وبه سوی چاهی که نزدیک روستای ما بود رفت. آنگاه برادرم آن نامه را در چاه انداخت واو در بالای چاه در دست مادرم به صورت معلق بود ودر این زمان برای او ومادر حالت دل شکستگی وتوجهی پیدا شد. پس هر دو گریه زیادی کردند واین در ساعت آخر روز جمعه بود.
💠 ادامه داستان در پست بعدی.....
💠حکایت و قصه کسانی است که در زمان غیبت کبری به خدمت امام زمان(عج) رسیدند چه کسانی که در حال تشرف حضرت مهدی(عج) را شناختند و یا بعد از جدایی از روی قرائن حتمی، مشخص شد که ایشان حضرت بوده و چه کسانی که با معجزه از حضرت ولیعصر(عج) در بیداری و یا خواب آگاه شدند
💠 حکایت میرزا محمّد حسین نائینی _ قسمت اول 💠
💠 جناب عالم فاضل تقی میرزا محمّد حسین نائینی اصفهانی فرزند ارجمند جناب عالم عامل میرزا عبد الرحیم نائینی ملقب به شیخ الاسلام به ما خبر داد که من برادری دارم به نام محمّد سعید که اکنون مشغول به تحصیل علوم دینیه است. تقریباً در سال ۱۲۸۵ دردی در پایش آشکار شد وپشت پایش ورم کرد به نحوی که آن را کج کرد واز راه رفتن عاجز شد.
💠 میرزا احمد طبیب، پسر حاجی میرزا عبد الوهاب نائینی را برای معالجه او آوردند. کجی پشت پا برطرف شد وورم از بین رفت. چند روزی نگذشت که دوباره غدّه ای در میان زانو وساق آشکار شد وبعد از چند روز غده دیگری در همان پا روی ران ظاهر شد وغده ای نیز در بین کتف تا آنکه هر یک از آنها زخم شد ودرد شدیدی داشت. معالجه کردند ترکید واز آنها چرک بیرون می آمد. نزدیک به یک سال یا زیادتر از آن گذشت با این حال که مرتب به معالجه این زخم ها مشغول بود وبه هر نوع وطریقی آنها را معالجه می کرد اما هیچ کدام خوب نشد بلکه هر روز بر زخم افزوده می شد
💠 و در این مدّت طولانی او نمی توانست پا بر روی زمین بگذارد به طوریکه او را از این سو به آن سو روی دوش می کشیدند وبه خاطر طولانی شدن مریضی اش بدنش رو به ضعف گذاشت وبه خاطر اینکه چرک وخون زیادی از آن زخم ها خارج شده بود از او جز پوست واستخوان چیزی نمانده بود واین حالت برای خانواده وپدر ومادرش بسیار سخت شد وبه هر طریقی که برای معالجه اقدام می کرد جز زیاد شدن جراحت وزخم وضعیفی هیچ نتیجه ای نداشت وکار آن زخمها به جایی رسید که آن دو که یکی در بین زانو وساق ودیگری در ران همان پا بود اگر دست بر روی یکی از آنها می گذاشتند چرک خون از آن دیگری بیرون می آمد.
💠 در آن روزها وبای شدیدی در نائین رواج یافته بود وما از ترس وبا در روستایی نزدیک نائین رفته بودیم آنگاه باخبر شدیم که جراح استادی که به او آقا یوسف می گفتند در روستای نزدیک روستای ما منزل دارد.
پدرم کسی را نزد او فرستاد که برای عیادت از بیمار بیاید وهنگامی که مریض را دید ساکت شد تا پدرم از آنجا بیرون برود. پس از آن با یکی از دایی های من که حاجی میرزا عبد الوهاب نام داشت مشغول صحبت شد ومن از مجموع حرفهای ایشان دانستم که طبیب از معالجه مأیوس است. پس از برگشتن پدرم، طبیب به او گفت: من اول فلان مبلغ را می گیرم، آنگاه شروع به معالجه می کنم. ومنظور طبیب از گفتن این مطلب این بود که می خواست از زیر بار معالجه شانه خالی کند بدون اینکه پدر را ناراحت کرده باشد.
💠 آنگاه والد از اینکه بخواهد قبل از معالجه چیزی را بپردازد امتناع کرد. آنگاه او فرصت را غنیمت شمرد وبه روستای خود برگشت وپدر ومادر فهمیدند این عمل جراح به جهت یأس وناتوانی او از معالجه بوده وبه همین جهت از آن طبیب نیز ناامید شدند. من دایی دیگری داشتم که به او میرزا ابوطالب می گفتند که بسیار باتقوا وپرهیزکار بود. ودر شهر دارای شهرت زیادی بود به طوریکه نامه هایی که برای توسل به امام عصر از طرف مردم می نویسد سریع الاجابة است وزود تأثیر می کند ومردم در گرفتاریها وسختی ها به او مراجعه می کردند.
💠 آنگاه مادرم از او خواهش کرد که برای شفای فرزندش نامه استغاثه بنویسد واو آنرا در روز جمعه نوشت، مادرم آنرا گرفت وبرادرم را برداشت وبه سوی چاهی که نزدیک روستای ما بود رفت. آنگاه برادرم آن نامه را در چاه انداخت واو در بالای چاه در دست مادرم به صورت معلق بود ودر این زمان برای او ومادر حالت دل شکستگی وتوجهی پیدا شد. پس هر دو گریه زیادی کردند واین در ساعت آخر روز جمعه بود.
💠 ادامه داستان در پست بعدی.....
۲.۵k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.