رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت۱۰۱
قاشق را در دست گرفته و پس از پرکردنش داخل دهان گذاشت و گفت:
- Amcamın karısı ne dedi?
<<راستی زنعمو چی میگفت؟>>
سوگل درحالی که یک عدد زیتون داخل دهانش میگذاشت با دهن پر گفت:
- میگفت دیر نکنی، میخواست فاتح رو بفرسته دنبالم ولی گفتم که این کارو نکنه! تو هم میای با هم بریم؟
کایان سری تکان داده و گفت:
- Hayır canım, oraya gitmiyorum, bir daha Fatih'in karşısına çıkmak istemiyorum
<<نه عزیزم من اونجا نمیرم دوست ندارم دوباره با فاتح روبرو بشم.>>
سوگل درحالی که از عزیزم گفتن کایان برای اولین بار ذوقزده شده بود، یک قلوب از آب معدنی کوچک را نوشید، سرش را کج کرده و با لبخند و ناز پرسید:
- آخه من تنها برم؟
کایان درحالی که کش و قوسی به بدنش میداد آب دهانش را قورت داده و پس از بالا و پایین شدن سیب گلویش گفت:
- Onu sana götüreceğim, sonra geri döneceğim!
<<میبرم میرسونمت بعد برمیگردم!>>
ابروهای بالا رفته و جمع شده سوگل خبر از ناراحتیاش میداد، پس از این که قری به گردنش داد دوباره با ناز گفت:
- بریم دیگه با هم بریم تا من هم حوصلهام سر نره اونجا!
کایان سعی داشت که او را متقاعد کند اما آخر سر از پس زبان شیرینش برنیامده و گفت:
- Tek şartım var, eğer seninle gelmemi istiyorsan Fatih'in yanına bile yaklaşmayacaksın
<<خب یک شرط دارم، اگه بخوای من هم باهات بیام نباید حتی به فاتح نزدیک بشی.>>
سوگل با لبخند درحالی که کمی از جمله کایان را معنی کرده بود قبول کرده و با خوشحالی گفت:
- هرچی تو بگی.
پس از این که غذا تمام شد کایان یک سر به بیمار زده و پس از این که از حال خوبش مطمئن شد به همراه سوگل از بیمارستان خارج شدند در مسیر خانه سوگل نظر کایان را میپرسید که چه لباسی برای امشب بپوشد کایان پس از کمی فکر کردن گفت:
- Hadi eve gidelim, kıyafetlerinden birini seçeceğim
<<بریم خونه از بین لباسات یکی را انتخاب بکنم.>>
حدود نیم ساعت دیگر وارد حیاط عمارت شده و کایان پس از احوالپرسی با هاشم قبل از اینکه به سمت عمارت بروند به سمت سوگل برگشته و همانطور که عقب- عقب راه میرفت گفت:
- Yağmuru sever misin?
<<بارون دوست داری؟>>
سوگل درحالی که دستانش را روی سرش گذاشته بود تا خیس نشود گفت:
- آره خیلی!
کایان دستانش را باز کرده و درحالی که سوگل را به این کار وا میداشت گفت:
- Bu yağmurun altında bugünden itibaren bir karar verelim
<<از امروز زیر این بارون یک تصمیمی بگیریم.>>
سوگل درحالی که لبخند به لب داشت سرش را بالا گرفته و روبه آسمان گفت:
- چه تصمیمی؟
کایان نگاهش را به سمت سوگل که صورتش کامل خیس شده بود سوق داد، درحالی که با شیطنت از باغچه سمت راستش یک گل کوچک سفید رنگ میکند آن را به سمت سوگل گرفته و گفت:
- Bu çiçek senin için!
<<این گل برای شما!>>
سوگل ذوق زده گل را از دستش گرفته و به سمت گوشش برد، درحالی که شال از روی سرش افتاده بود گل را به موهای خیسش زده و گفت:
- مرسی، یه چیزی بگم؟ باور کن هر کی با تو زندگی کنه پیر نمیشه اصلا!
کایان به حرفش لبخند دنداننمایی زده و درحالی که با پایش سنگریزههای حیاط عمارت را زیر و رو میکرد گفت:
- اگه با من باشی یه کاری میکنم همیشه بهت خوش بگذره!
سپس هر دو خندیدند که کایان شمرده- شمرده گفت:
- بیا امروز توی این حیاط زیر این بارون تصمیم بگیریم حرف حرف خودمون باشه! نزاریم بهمون زور بگن.
سوگل با این که حرفهای پدرش زیر گوشش قدمرو میرفتند اماوبا ذوق قبول کرد و گفت:
- یه قولی هم به من میدی؟
کایان سرش را تکان داد و سوگل با سادگی و مظلومیت ادامه داد:
- قول میدی نزاری بابا و بقیه اذیتم کنن؟
کایان که کاملا احساساتی شده بود دستش را به سمت سوگل دراز کرده و درحالی که لبخندی از روی موافقت میزد گفت:
- قول، حالا دستم رو بگیر!
سوگل لبخندی زده و دستش را بالا گرفت که همزمان صدای رعد و برق به گوششان رسید، سوگل نزدیک کایان شده و هر دو به حالت دو به سمت عمارت دویدند.
قبل از این که به اتاقهایشان بروند سوگل گفت:
- من که هنوز هم گشنمه بریم کبابامونو گرم کنیم و بخوریم.
کایان سری تکان داد و با لبخند درحالی که دکمههای پیراهن خیسش را باز میکرد گفت:
- TAMAM
<<باشه.>>
سپس پیراهن را روی دسته مبل انداخته زیر پیراهن مشکیاش را روی تنش تنظیم کرد و گفت:
- Haydi mutfağa gidelim!
<<بریم آشپزخونه!>>
نگاهی به ساعت انداخت ساعت نزدیکهای ۵ بود، سوگل نیز پس از درآوردن مانتو و شالش آنها را روی اپن گذاشته و درحالی که داخل گوشی دنبال آهنگ شاد میگشت وارد آشپزخانه شد.
قاشق را در دست گرفته و پس از پرکردنش داخل دهان گذاشت و گفت:
- Amcamın karısı ne dedi?
<<راستی زنعمو چی میگفت؟>>
سوگل درحالی که یک عدد زیتون داخل دهانش میگذاشت با دهن پر گفت:
- میگفت دیر نکنی، میخواست فاتح رو بفرسته دنبالم ولی گفتم که این کارو نکنه! تو هم میای با هم بریم؟
کایان سری تکان داده و گفت:
- Hayır canım, oraya gitmiyorum, bir daha Fatih'in karşısına çıkmak istemiyorum
<<نه عزیزم من اونجا نمیرم دوست ندارم دوباره با فاتح روبرو بشم.>>
سوگل درحالی که از عزیزم گفتن کایان برای اولین بار ذوقزده شده بود، یک قلوب از آب معدنی کوچک را نوشید، سرش را کج کرده و با لبخند و ناز پرسید:
- آخه من تنها برم؟
کایان درحالی که کش و قوسی به بدنش میداد آب دهانش را قورت داده و پس از بالا و پایین شدن سیب گلویش گفت:
- Onu sana götüreceğim, sonra geri döneceğim!
<<میبرم میرسونمت بعد برمیگردم!>>
ابروهای بالا رفته و جمع شده سوگل خبر از ناراحتیاش میداد، پس از این که قری به گردنش داد دوباره با ناز گفت:
- بریم دیگه با هم بریم تا من هم حوصلهام سر نره اونجا!
کایان سعی داشت که او را متقاعد کند اما آخر سر از پس زبان شیرینش برنیامده و گفت:
- Tek şartım var, eğer seninle gelmemi istiyorsan Fatih'in yanına bile yaklaşmayacaksın
<<خب یک شرط دارم، اگه بخوای من هم باهات بیام نباید حتی به فاتح نزدیک بشی.>>
سوگل با لبخند درحالی که کمی از جمله کایان را معنی کرده بود قبول کرده و با خوشحالی گفت:
- هرچی تو بگی.
پس از این که غذا تمام شد کایان یک سر به بیمار زده و پس از این که از حال خوبش مطمئن شد به همراه سوگل از بیمارستان خارج شدند در مسیر خانه سوگل نظر کایان را میپرسید که چه لباسی برای امشب بپوشد کایان پس از کمی فکر کردن گفت:
- Hadi eve gidelim, kıyafetlerinden birini seçeceğim
<<بریم خونه از بین لباسات یکی را انتخاب بکنم.>>
حدود نیم ساعت دیگر وارد حیاط عمارت شده و کایان پس از احوالپرسی با هاشم قبل از اینکه به سمت عمارت بروند به سمت سوگل برگشته و همانطور که عقب- عقب راه میرفت گفت:
- Yağmuru sever misin?
<<بارون دوست داری؟>>
سوگل درحالی که دستانش را روی سرش گذاشته بود تا خیس نشود گفت:
- آره خیلی!
کایان دستانش را باز کرده و درحالی که سوگل را به این کار وا میداشت گفت:
- Bu yağmurun altında bugünden itibaren bir karar verelim
<<از امروز زیر این بارون یک تصمیمی بگیریم.>>
سوگل درحالی که لبخند به لب داشت سرش را بالا گرفته و روبه آسمان گفت:
- چه تصمیمی؟
کایان نگاهش را به سمت سوگل که صورتش کامل خیس شده بود سوق داد، درحالی که با شیطنت از باغچه سمت راستش یک گل کوچک سفید رنگ میکند آن را به سمت سوگل گرفته و گفت:
- Bu çiçek senin için!
<<این گل برای شما!>>
سوگل ذوق زده گل را از دستش گرفته و به سمت گوشش برد، درحالی که شال از روی سرش افتاده بود گل را به موهای خیسش زده و گفت:
- مرسی، یه چیزی بگم؟ باور کن هر کی با تو زندگی کنه پیر نمیشه اصلا!
کایان به حرفش لبخند دنداننمایی زده و درحالی که با پایش سنگریزههای حیاط عمارت را زیر و رو میکرد گفت:
- اگه با من باشی یه کاری میکنم همیشه بهت خوش بگذره!
سپس هر دو خندیدند که کایان شمرده- شمرده گفت:
- بیا امروز توی این حیاط زیر این بارون تصمیم بگیریم حرف حرف خودمون باشه! نزاریم بهمون زور بگن.
سوگل با این که حرفهای پدرش زیر گوشش قدمرو میرفتند اماوبا ذوق قبول کرد و گفت:
- یه قولی هم به من میدی؟
کایان سرش را تکان داد و سوگل با سادگی و مظلومیت ادامه داد:
- قول میدی نزاری بابا و بقیه اذیتم کنن؟
کایان که کاملا احساساتی شده بود دستش را به سمت سوگل دراز کرده و درحالی که لبخندی از روی موافقت میزد گفت:
- قول، حالا دستم رو بگیر!
سوگل لبخندی زده و دستش را بالا گرفت که همزمان صدای رعد و برق به گوششان رسید، سوگل نزدیک کایان شده و هر دو به حالت دو به سمت عمارت دویدند.
قبل از این که به اتاقهایشان بروند سوگل گفت:
- من که هنوز هم گشنمه بریم کبابامونو گرم کنیم و بخوریم.
کایان سری تکان داد و با لبخند درحالی که دکمههای پیراهن خیسش را باز میکرد گفت:
- TAMAM
<<باشه.>>
سپس پیراهن را روی دسته مبل انداخته زیر پیراهن مشکیاش را روی تنش تنظیم کرد و گفت:
- Haydi mutfağa gidelim!
<<بریم آشپزخونه!>>
نگاهی به ساعت انداخت ساعت نزدیکهای ۵ بود، سوگل نیز پس از درآوردن مانتو و شالش آنها را روی اپن گذاشته و درحالی که داخل گوشی دنبال آهنگ شاد میگشت وارد آشپزخانه شد.
۱.۵k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.