مینی رمان
#مینی_رمان
#روح_گمشده
#BTS
#part:۴
وندی به سرعت نشست رو زمین که شمشیرش دقیقا یدونه دیگه ازش جدا شد و الان دوتا شمشیر داره...شمشیراشو زضربدری بالا سرش گرفت و بعد با قدرت اون روح رو دفع کرد..روح خیلی سریع و تیز بود اصلا بهش مهلت نمیداد و زود زود بهش هجوم میوورد
وندی روی یکی از پاهاش نشست و چشاشو بست...شمشیراشو اطرافش گرفته بود و دستاشو باز کرده بود...انگاری که آماده ی حمله بود... به سرعت چشاشو باز کرد...چشاش واسه ی لحظه برق خاصی زد...روح به سرعت داشت به سمتش میومد...وندی توی هوا پرید و دور خودش چرخید در همین لحظه روح بهش نزدیک شد و روبه روش قرار گرفته بود...اما قبل ازینکه بتونه کاری کنه وندی با دو شمشیرش اون رو تیکه تیکه کرده بود...
هنوز تو هوا معلق بود...عرق کرده بود...وسط اون زمستون یخی سرد...وسط بادهای موسمی که به سرماشون معروف بودن...وندی داشت عرق میکرد...ولی چرا؟
همونطور که تو هوا معلق بود...ی لحظه چشاشو بست و دوباره باز کرد...چشاش دیگه اون برق رو نداشت و رنگشون به حالت اول برگشته بود..همون چشاش مشکی
اما لحظه ای که چشاشو باز کرد از حال رفت و اوفتاد زمین...
......................
شوگا:وندی؟وندیی؟چشاتو باز کن دیگه؟چقدر میخوابی؟
وندی:صدای شوگا واضح نبود به زور میشنیدمش....کم کم چشامو باز کردم اول خیلی تار میدیدم...یکم که گذشت دیدم واضح شد:چیشد!؟چه اتفاقی اوفتاد؟
شوگا:اینو نباید تو بگی؟کل شب رو دنبالت میگشتم نبودی...بعد دیگه آخرین چاره ام این بود برم جنگل آئوکیگاهارا و دنبالت بگردم...دختر تو اونجا چیکار میکردی؟
وندی:آه شوگا باور کن چیزی یادم نمیاد...سرمم درد میکنه تنها چیزی که یادمه اینه که احساس کردم روحی این اطرافه و باید به شکارش میرفتم...هرچه میرفتم و میرفتم نزدیک این جنگل میشدم خلاصه که واردش شدم تقریبا داشتم به اواسطش میرسیدم که ی روح عجیب غریبی بهم حمله کرد....اولین بار بود همچین رو میدیدم...شمشیری رو دراوردم و گارد گرفتم که باهاش بجنگم...اما یهو انگار رفتم ی جا دیگه و بعد الان بیدار شدم....اصلا نفهمیدم چیشد...
شوگا:اشکال نداره...بخاطر اون جنگله میدونی دیگه...به ارواح عجیبش و به اصطلاح متنوعش معروفه...این جنگل...جنگل آئوکیگاهارا است...هر جنگلی نیست خودت میدونی...آمار خودکشی هایی که اونجا صورت میگیره زیاده...ارواح و شیاطینی که اونجا میگیرده زیاده و همچنین افسانه ی اوباسوته هم هست که مردم فکر میکنن اون فقط ی افسانه است
بعضی ها بهش باور دارن و فک میکنن هست بعضی نه فک میکنن همچین چیزی نیست...و تنها افرادی که از وجود این افسانه مطمئن هستن ما هستیم...اینو یادت رفته مگه؟
با همه این حال ها واردش شدی
#روح_گمشده
#BTS
#part:۴
وندی به سرعت نشست رو زمین که شمشیرش دقیقا یدونه دیگه ازش جدا شد و الان دوتا شمشیر داره...شمشیراشو زضربدری بالا سرش گرفت و بعد با قدرت اون روح رو دفع کرد..روح خیلی سریع و تیز بود اصلا بهش مهلت نمیداد و زود زود بهش هجوم میوورد
وندی روی یکی از پاهاش نشست و چشاشو بست...شمشیراشو اطرافش گرفته بود و دستاشو باز کرده بود...انگاری که آماده ی حمله بود... به سرعت چشاشو باز کرد...چشاش واسه ی لحظه برق خاصی زد...روح به سرعت داشت به سمتش میومد...وندی توی هوا پرید و دور خودش چرخید در همین لحظه روح بهش نزدیک شد و روبه روش قرار گرفته بود...اما قبل ازینکه بتونه کاری کنه وندی با دو شمشیرش اون رو تیکه تیکه کرده بود...
هنوز تو هوا معلق بود...عرق کرده بود...وسط اون زمستون یخی سرد...وسط بادهای موسمی که به سرماشون معروف بودن...وندی داشت عرق میکرد...ولی چرا؟
همونطور که تو هوا معلق بود...ی لحظه چشاشو بست و دوباره باز کرد...چشاش دیگه اون برق رو نداشت و رنگشون به حالت اول برگشته بود..همون چشاش مشکی
اما لحظه ای که چشاشو باز کرد از حال رفت و اوفتاد زمین...
......................
شوگا:وندی؟وندیی؟چشاتو باز کن دیگه؟چقدر میخوابی؟
وندی:صدای شوگا واضح نبود به زور میشنیدمش....کم کم چشامو باز کردم اول خیلی تار میدیدم...یکم که گذشت دیدم واضح شد:چیشد!؟چه اتفاقی اوفتاد؟
شوگا:اینو نباید تو بگی؟کل شب رو دنبالت میگشتم نبودی...بعد دیگه آخرین چاره ام این بود برم جنگل آئوکیگاهارا و دنبالت بگردم...دختر تو اونجا چیکار میکردی؟
وندی:آه شوگا باور کن چیزی یادم نمیاد...سرمم درد میکنه تنها چیزی که یادمه اینه که احساس کردم روحی این اطرافه و باید به شکارش میرفتم...هرچه میرفتم و میرفتم نزدیک این جنگل میشدم خلاصه که واردش شدم تقریبا داشتم به اواسطش میرسیدم که ی روح عجیب غریبی بهم حمله کرد....اولین بار بود همچین رو میدیدم...شمشیری رو دراوردم و گارد گرفتم که باهاش بجنگم...اما یهو انگار رفتم ی جا دیگه و بعد الان بیدار شدم....اصلا نفهمیدم چیشد...
شوگا:اشکال نداره...بخاطر اون جنگله میدونی دیگه...به ارواح عجیبش و به اصطلاح متنوعش معروفه...این جنگل...جنگل آئوکیگاهارا است...هر جنگلی نیست خودت میدونی...آمار خودکشی هایی که اونجا صورت میگیره زیاده...ارواح و شیاطینی که اونجا میگیرده زیاده و همچنین افسانه ی اوباسوته هم هست که مردم فکر میکنن اون فقط ی افسانه است
بعضی ها بهش باور دارن و فک میکنن هست بعضی نه فک میکنن همچین چیزی نیست...و تنها افرادی که از وجود این افسانه مطمئن هستن ما هستیم...اینو یادت رفته مگه؟
با همه این حال ها واردش شدی
۳.۰k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.