pawn/پارت ۷۲
اسلاید بعد: ا/ت
از زبان نویسنده:
به زمین چشم دوخته بود... اشکاش بی صدا روی زمین میریخت... جلوی پای کسی که تمام عمر عاشقانه بهش وفادار بود افتاده بود... زمین، زمین گیرش کرده بود... کارولین بازوشو گرفت و گفت: ا/ت... پاشو بریم...
کف دستشو روی زمین گذاشت تا بتونه از روی زمین بلند شه... پاشد و دوباره جلوی تهیونگ قد علم کرد...
از زبان ا/ت:
وقتی تو صورتش نگاه کردم غم و نفرت رو همزمان دیدم... نمیشد با تهیونگی که اینطور خشمگین بهم نگاه میکرد صحبت کنم... تنفرش نسبت به آدم اشتباهی بود... اما اجازه نداد توضیح بدم... نذاشت بگم بی گناهم... اگرم میتونستم صحبت کنم فایده ای نداشت! مطمئن بودم ک باور نمیکنه!...
از زبان نویسنده:
در برابر هم ایستاده بودن... تهیونگ اشک میریخت... دستاشو مشت کرده بود... دستشو بالا آورد و به در اشاره کرد: گمشو!...
کارولین ا/ت رو از اونجا دور کرد... وقتی از خونه بیرون اومدن بازم با سویول رو به رو شدن... سویول با دیدنشون بازم بلند قهقهه زد... و ازشون دور شد... شاید غمش سنگین تر از همه بود!
از زبان کارولین:
جلوی در که رسیدیم لحظه ای ا/ت سرش گیج رفت... چیزی نمونده بود بیفته... محکم دور کمرشو گرفتم و گفتم: چی شد؟
ا/ت:هیچی یکم سرم گیج رفت
کارولین: میخوای بریم بیمارستان؟
ا/ت: نه... بریم خونه...
از زبان نویسنده:
به خونه برگشتن... فقط دوهی تو خونه بود... وقتی حال ا/ت رو دید دوید و گفت: دخترم... چی شده؟
ا/ت: هیچی
دستشو سمت صورت ا/ت برد و گفت: چرا گوشه ی لبت زخم شده؟ کی اینکارو باهات کرده؟ کارولین تو بگو... کی ا/ت رو زده؟
کارولین: خب...
دوهی: تهیونگ و خانوادش زدن؟ به چه حقی رو دخترم دست بلند کردن؟ نشونشون میدم!
ا/ت وقتی حرفای دوهی رو شنید با بغض فریاد زد: اوما... دخترشون مرده!! میفهمی؟ اون مثل من گوشه لبش زخم نشده... مرده! دیگه نیست! میخوای چیو نشونشون بدی؟ وقتی قلبم تیکه تیکه شد اهمیتی ندادین... گیر دادین به این خراش؟...
اینا رو گفت و به سمت اتاقش رفت... رفت و روی تختش نشست... با آستین لباسش اشکاشو پاک کرد... دستشو روی شکمش گذاشت و گفت: نی نی کوچولوی من... تو ناراحت نباش... حواسم بهت هست... میدونی! هیچکی دلش برای ما نمیسوزه... فقط خودمون دوتاییم... همینم کافیه...
کارولین در اتاقشو زد... درو باز کرد و از لای در گفت: میتونم بیام تو؟
ا/ت: بله...
کارولین جلو اومد و کنار ا/ت نشست... دست ا/ت روی شکمش بود... پرسید: تصمیمت برای بچه چیه؟
ا/ت: نگهش میدارم
کارولین: منظورم این نبود... میخوام بگم... کی میخوای به تهیونگ بگی که بارداری؟
ا/ت: وقتی نذاشت صحبت کنم چطوری بگم؟ اون نمیخواد منو ببینه
کارولین: متوجهم... ولی هرچقدم مشکل داشته باشین بازم اون حق داره بدونه که بچه دارین... میدونی که اگه بهش نگی و بفهمه برات بد میشه
از زبان نویسنده:
به زمین چشم دوخته بود... اشکاش بی صدا روی زمین میریخت... جلوی پای کسی که تمام عمر عاشقانه بهش وفادار بود افتاده بود... زمین، زمین گیرش کرده بود... کارولین بازوشو گرفت و گفت: ا/ت... پاشو بریم...
کف دستشو روی زمین گذاشت تا بتونه از روی زمین بلند شه... پاشد و دوباره جلوی تهیونگ قد علم کرد...
از زبان ا/ت:
وقتی تو صورتش نگاه کردم غم و نفرت رو همزمان دیدم... نمیشد با تهیونگی که اینطور خشمگین بهم نگاه میکرد صحبت کنم... تنفرش نسبت به آدم اشتباهی بود... اما اجازه نداد توضیح بدم... نذاشت بگم بی گناهم... اگرم میتونستم صحبت کنم فایده ای نداشت! مطمئن بودم ک باور نمیکنه!...
از زبان نویسنده:
در برابر هم ایستاده بودن... تهیونگ اشک میریخت... دستاشو مشت کرده بود... دستشو بالا آورد و به در اشاره کرد: گمشو!...
کارولین ا/ت رو از اونجا دور کرد... وقتی از خونه بیرون اومدن بازم با سویول رو به رو شدن... سویول با دیدنشون بازم بلند قهقهه زد... و ازشون دور شد... شاید غمش سنگین تر از همه بود!
از زبان کارولین:
جلوی در که رسیدیم لحظه ای ا/ت سرش گیج رفت... چیزی نمونده بود بیفته... محکم دور کمرشو گرفتم و گفتم: چی شد؟
ا/ت:هیچی یکم سرم گیج رفت
کارولین: میخوای بریم بیمارستان؟
ا/ت: نه... بریم خونه...
از زبان نویسنده:
به خونه برگشتن... فقط دوهی تو خونه بود... وقتی حال ا/ت رو دید دوید و گفت: دخترم... چی شده؟
ا/ت: هیچی
دستشو سمت صورت ا/ت برد و گفت: چرا گوشه ی لبت زخم شده؟ کی اینکارو باهات کرده؟ کارولین تو بگو... کی ا/ت رو زده؟
کارولین: خب...
دوهی: تهیونگ و خانوادش زدن؟ به چه حقی رو دخترم دست بلند کردن؟ نشونشون میدم!
ا/ت وقتی حرفای دوهی رو شنید با بغض فریاد زد: اوما... دخترشون مرده!! میفهمی؟ اون مثل من گوشه لبش زخم نشده... مرده! دیگه نیست! میخوای چیو نشونشون بدی؟ وقتی قلبم تیکه تیکه شد اهمیتی ندادین... گیر دادین به این خراش؟...
اینا رو گفت و به سمت اتاقش رفت... رفت و روی تختش نشست... با آستین لباسش اشکاشو پاک کرد... دستشو روی شکمش گذاشت و گفت: نی نی کوچولوی من... تو ناراحت نباش... حواسم بهت هست... میدونی! هیچکی دلش برای ما نمیسوزه... فقط خودمون دوتاییم... همینم کافیه...
کارولین در اتاقشو زد... درو باز کرد و از لای در گفت: میتونم بیام تو؟
ا/ت: بله...
کارولین جلو اومد و کنار ا/ت نشست... دست ا/ت روی شکمش بود... پرسید: تصمیمت برای بچه چیه؟
ا/ت: نگهش میدارم
کارولین: منظورم این نبود... میخوام بگم... کی میخوای به تهیونگ بگی که بارداری؟
ا/ت: وقتی نذاشت صحبت کنم چطوری بگم؟ اون نمیخواد منو ببینه
کارولین: متوجهم... ولی هرچقدم مشکل داشته باشین بازم اون حق داره بدونه که بچه دارین... میدونی که اگه بهش نگی و بفهمه برات بد میشه
۱۴.۸k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.