چند پارتی جنی و تهیونگ پارت۴
ما داخل بودیم. ولی از داخل میشد جمعیت پشت در شیشه ای رو نگاه کرد.
سریع تهیونگ منو کشید یه سمت دیگه....
تهیونگ: بپا سوتی ندی فقط!*جدی و بخشبخش گفت*
جنی: خیلی خب....*با چشمای گرد و کیوت*
دستمو توی دستاش حلقه کرد و بعد منو با خودش کشوند.
هر کسی هم نزدیکم میشد منو تو بغلش میکشوند.
بعد هم منو برد داخل ماشین خودش.
جنی: هی!....من خودم ماشین دارم!
تهیونگ: ولی متاسفانه باید اینجا بمونه تا دفعه ی بعدی.
بعد هم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.....
آدرس خونمو بهش گفتم و منو رسوند دم خونه.
[هفته ی بعد]
امروز روز عروسی بود....
من آماده بودم. سویون کنارم بود ولی استرس داشتم.
به سمت سالن رفتیم.....
تهیدنگ پیش عاقد منتظرم بود. با قدم های محکم به سمتشون رفتم و روبهروی تهیونگ ایستادم.
بهم لبخند زد.....
فک کنم داش فیلم بازی میکرد.😒
#تهیونگ
اومد و روبهروم ایستاد. خیلی خیلی زیبا شده بود.
بعد از حرفامون باید میبوسیدمش....
آروم به سمتش رفتم و خیلی آروم و سریع بوسیدمش.
حس خوبی داشت....ولی که چی!؟
بعد از مراسم به خونه رفتیم.
#جنی
تهیونگ کراواتش رو باز کرد و خودشو روی مبل انداخت.
منم رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب برداشتم و توش کمی آب ریختم.
تهیونگ همونجور که دستش روی سرش بود گفت:
تهیونگ: کمکمش تا چهار ماه دیگه میریم سر زندگی قبلی خودمون.... نمیخوام اذیتت کنم، فقط رو مخم نرو.....برات بد میشه!
جنی: اوکی بابا!*چشمغره*
تهیونگ: هه*پوزخند*
رفتم سمت اتاق خودم.
تهیونگ هم رفت تو اتاق خودش.
نمیتونستم زیپ لباسم رو بازش کنم. داشتم به زور تلاشم رو میکردم. نمیخواستم التماسش کنم که کمکم کنه که منت سرم بزاره.....
ولی مجبور شدم.
در زدم که در اتاقو باز کرد.
رفتیم داخل اتاقش.
تهیونگ: چیه؟
جنی:.....میشه.......اینو.....برام..باز کنی¿*کیوت*
تهیونگ: برگرد.
برگشتم و برام بازش کرد.
جلوی آینه وایساده بودیم.
من به آینه نگاه میکردم و یه لحظه اونم سرشو بالا آورد که منو تو آینه دید.
به طور عجیبی نگاهامون توی آینه به هم گره خورده بود.
هول شدم.
جنی: مرسی خدافظ*کیوت و سریع*
از اتاقش مثل جت پریدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.
سریع تهیونگ منو کشید یه سمت دیگه....
تهیونگ: بپا سوتی ندی فقط!*جدی و بخشبخش گفت*
جنی: خیلی خب....*با چشمای گرد و کیوت*
دستمو توی دستاش حلقه کرد و بعد منو با خودش کشوند.
هر کسی هم نزدیکم میشد منو تو بغلش میکشوند.
بعد هم منو برد داخل ماشین خودش.
جنی: هی!....من خودم ماشین دارم!
تهیونگ: ولی متاسفانه باید اینجا بمونه تا دفعه ی بعدی.
بعد هم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.....
آدرس خونمو بهش گفتم و منو رسوند دم خونه.
[هفته ی بعد]
امروز روز عروسی بود....
من آماده بودم. سویون کنارم بود ولی استرس داشتم.
به سمت سالن رفتیم.....
تهیدنگ پیش عاقد منتظرم بود. با قدم های محکم به سمتشون رفتم و روبهروی تهیونگ ایستادم.
بهم لبخند زد.....
فک کنم داش فیلم بازی میکرد.😒
#تهیونگ
اومد و روبهروم ایستاد. خیلی خیلی زیبا شده بود.
بعد از حرفامون باید میبوسیدمش....
آروم به سمتش رفتم و خیلی آروم و سریع بوسیدمش.
حس خوبی داشت....ولی که چی!؟
بعد از مراسم به خونه رفتیم.
#جنی
تهیونگ کراواتش رو باز کرد و خودشو روی مبل انداخت.
منم رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان آب برداشتم و توش کمی آب ریختم.
تهیونگ همونجور که دستش روی سرش بود گفت:
تهیونگ: کمکمش تا چهار ماه دیگه میریم سر زندگی قبلی خودمون.... نمیخوام اذیتت کنم، فقط رو مخم نرو.....برات بد میشه!
جنی: اوکی بابا!*چشمغره*
تهیونگ: هه*پوزخند*
رفتم سمت اتاق خودم.
تهیونگ هم رفت تو اتاق خودش.
نمیتونستم زیپ لباسم رو بازش کنم. داشتم به زور تلاشم رو میکردم. نمیخواستم التماسش کنم که کمکم کنه که منت سرم بزاره.....
ولی مجبور شدم.
در زدم که در اتاقو باز کرد.
رفتیم داخل اتاقش.
تهیونگ: چیه؟
جنی:.....میشه.......اینو.....برام..باز کنی¿*کیوت*
تهیونگ: برگرد.
برگشتم و برام بازش کرد.
جلوی آینه وایساده بودیم.
من به آینه نگاه میکردم و یه لحظه اونم سرشو بالا آورد که منو تو آینه دید.
به طور عجیبی نگاهامون توی آینه به هم گره خورده بود.
هول شدم.
جنی: مرسی خدافظ*کیوت و سریع*
از اتاقش مثل جت پریدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.
۹.۴k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.