تمام شب رو بیدار موندم و جی پی اس رو کنترل کردم و داشتم ا
_تمام شب رو بیدار موندم و جی پی اس رو کنترل کردم و داشتم از پنجره به ستاره ها نگاه میکردم تقریبا حول حوش ساعت سه بود شب سردی بود باد از پنجره به داخل میوزید. هیچ تشک و بالشتی هم نبود که ادم بکپه😂
فلش بک خاطرات ات
. بنگ بنگ.( صدای تفنگ 😂)
پدر و مادر ات هر دو توی اون شب نحس که ات هیچوقت فراموشش نکرد مردند هر دو غرق در خون بودند و روی جسد هر کدومشون یه گل رز بلند و قرمز افتاده بود که با رنگ خون قاطی شده بود
اون شب هم شب سردی بود ماه کامل آسمان شهر رو نورانی میکرد
و ستاره ها هم همراهش میدرخیشدند
ات ی پنج ساله وقتی که خوشحال داشت به خونشون باز میگشت با دو جسدی که تو حیاط خونه بودندد خشکش زد
این صنحه برای یه دختر کوچولوی پنج ساله زیادی بود
ات تا صبح بالای جسدشون گریه کرد انگار آسمونم داش براش گریه میکرد قطره هاش با باران یکی شده بودندد و موها و صورت زیباش رو خیس میکرد
یهو چشمش به تکه کاغذ خونی پدرش افتاد
که ب روش نوشته بود
( با آدم بدی گیر افتاده بودی پارک. متاسفم. خوب بخوابی)
بعد ها متوجه شد مافیا کیم بزرگ پدرش رو کشته و به همین خاطر پلیس شده تا انتقامش رو بگیره
پایان فلش بک
در حین فکر کردن به خاطرارتش قطره اشکی گونه هاش رو خیس کرد
حالا دیگه مطمئن بود صبح شده
صدای باز شدن قفل رو شنید و در باز شد این دیگه مرد دیگه ای بود
@شنیدیم که گفتن جاسوسی باید دقیق تر بررسی کنیم اگه جاسوس باشی کارت تمومه خانم کوچولو
_خفه شو مرتیکه اشغال
@(پوزخند) میبریمت پیش رئیس
صورت ات رو پوشوندن
بعد از اون هیچی نفهمیدم و فقط فهمیدم دارم حرکت میکنم که حس کردم متوقف شدم
جلوی یه در بزرگ بود و چند تقه به در زدن که یه صدای بمی گفت
+بیاین داخل
@آوردیمش قربان همون دخترس که میگفتن جاسوسه
+چشماشو باز کنین
یک پسر جوان که تقریبا بیست و هشت و نه سالش بود به اون قیافه نمیخورد که رئس مافیا باشه اون تصور ات که یه مرد پیر و خر پول باشه نبود شاید این جوون ترین مافیاست.. صورتش رو با ماسک سیاهی پوشنده بود که فقط چشماش معلوم بودن واسه همین بهش میگفتن: شبح سیاه 🍷
فلش بک خاطرات ات
. بنگ بنگ.( صدای تفنگ 😂)
پدر و مادر ات هر دو توی اون شب نحس که ات هیچوقت فراموشش نکرد مردند هر دو غرق در خون بودند و روی جسد هر کدومشون یه گل رز بلند و قرمز افتاده بود که با رنگ خون قاطی شده بود
اون شب هم شب سردی بود ماه کامل آسمان شهر رو نورانی میکرد
و ستاره ها هم همراهش میدرخیشدند
ات ی پنج ساله وقتی که خوشحال داشت به خونشون باز میگشت با دو جسدی که تو حیاط خونه بودندد خشکش زد
این صنحه برای یه دختر کوچولوی پنج ساله زیادی بود
ات تا صبح بالای جسدشون گریه کرد انگار آسمونم داش براش گریه میکرد قطره هاش با باران یکی شده بودندد و موها و صورت زیباش رو خیس میکرد
یهو چشمش به تکه کاغذ خونی پدرش افتاد
که ب روش نوشته بود
( با آدم بدی گیر افتاده بودی پارک. متاسفم. خوب بخوابی)
بعد ها متوجه شد مافیا کیم بزرگ پدرش رو کشته و به همین خاطر پلیس شده تا انتقامش رو بگیره
پایان فلش بک
در حین فکر کردن به خاطرارتش قطره اشکی گونه هاش رو خیس کرد
حالا دیگه مطمئن بود صبح شده
صدای باز شدن قفل رو شنید و در باز شد این دیگه مرد دیگه ای بود
@شنیدیم که گفتن جاسوسی باید دقیق تر بررسی کنیم اگه جاسوس باشی کارت تمومه خانم کوچولو
_خفه شو مرتیکه اشغال
@(پوزخند) میبریمت پیش رئیس
صورت ات رو پوشوندن
بعد از اون هیچی نفهمیدم و فقط فهمیدم دارم حرکت میکنم که حس کردم متوقف شدم
جلوی یه در بزرگ بود و چند تقه به در زدن که یه صدای بمی گفت
+بیاین داخل
@آوردیمش قربان همون دخترس که میگفتن جاسوسه
+چشماشو باز کنین
یک پسر جوان که تقریبا بیست و هشت و نه سالش بود به اون قیافه نمیخورد که رئس مافیا باشه اون تصور ات که یه مرد پیر و خر پول باشه نبود شاید این جوون ترین مافیاست.. صورتش رو با ماسک سیاهی پوشنده بود که فقط چشماش معلوم بودن واسه همین بهش میگفتن: شبح سیاه 🍷
۳.۴k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.