فیک( من♡تو) پارت آخر ۸۰
فیک( من♡تو) پارت آخر ۸۰
( واسه این پارت دستمال نیازتون میشه )
جونگکوک ویو
همه دونه دونه رفتن....خاستم آخرین نفر باشم....ا.ت مامان باباشو بخشید..نمیدونم دلیلشون چه بود...اما هرچه بود ا.ت باورش کرده..اعضا هرکدوم رفتن..فقط من موندم...
دم در وایستادم دستگیره رو فشار دادم در باز شد..با دیدنم چشماش برق زد...با دیدنش گریم گرفت..اما مانع خودم شدم..هر قدم ک بهش نزدیک میشدم..فک میکردم دارم به آخری زندگی نزدیک میشم...کنارش رو صندلی نشستم...ک گفت...
ا.ت: جونگکوک...( آهسته)
دستشو ک هزار جور دستگاه بهش وصل بود و تو دستم گرفتم و گفتم...
جونگکوک: چرا میری.....
با این حرفم...چشماشو بست...ک اشکاش جاری شد....
ا.ت: نمیخام بدون گفتنش بهت برم....
جونگکوک: اینکه دوسم داری.....
ا.ت: .......
جونگکوک: خیلی وقته میدونم....
ا.ت: فقط میخاستم اینو بهت بگم...
جونگکوک: منم میخام بگم ک دوست دارم..بیشتر از چیزی ک فکرشو کنی....
ا.ت: متاسفم...
جونگکوک: بدون تو من چیکار کنم....
ا.ت: من هیجا نمیرم همیشه کنارتم..تو هرحالت..چه ناراحتی چه شاد...اگه خودم نیستم روحم وجودم همیشه کنارته..متاسفم ک تنهات میزارم....
جونگکوک: میشه نری...
ا.ت: کاش دست من بود...
جونگکوک: چرا دنیا باهامون همچین میکنه...چرا نمیزاره شاد زندگی کنیم...
ا.ت: چون نمیشه همه ی داستان ها شاد باشه...بعضی ها غمگین مث من و تو...
نتونستم جلومو بگیرم گذاشتم بریزن....
با گریه من اونم گریه کرد..دستشو به پیشونیم چسبوندم و گفتم...
جونگکوک: فقط ...خیلی دوست دارم.....
ا.ت: منم....
قطره قطره اشکم میچکید زمین... ک بعد از چند دقیقهای .. دستاش تو دستم شل شد و بعدش صدا دستگاه قلب اومد خطش صاف شده بود ک یعنی دیگه نیس....
از رو صندلی بلند شدم و سریع از اتاق بیرون رفتم..تو راهرو با صدا بلند دکتر و صدا میزدم..اعضا نگران ازم سؤال میکردن ..اما چیزی نبود جواب بدم..
دکتر با دوتا پرستار اومد..خاستم باهاشون داخل اتاق برم ک مانعم شد..هرچه تقلا میکردم نمیشد..جین و تهیونگ از دستم گرفت و عقب کشیدیم...
افتادم زمین.. ک کنارم جیهوپ نشست...دستشو رو شونم گذاشت و هیچ حرفی نمیزد..اشکام قطره قطره میچکید...هق هقام بلند شده بود...به اعضا نگاه کردم..اونام گریه میکردن...خبرنگار ها جمع شده بودن بادیگارد ها مانعش میشدن..از جام پاشدم و جلو دوربین ها وایستادم و گفتم...
( روز آخر زندگیش...زندگی سختی داشت اما شما سخترش کردین....اون آرزو داشت آرزو داشت ک آیدل شه..اما چه شد باهاش چیکار کردین ها...چه کردین فقط هیت کاری کردین ناامید شه افسرده شه....چرا هيچوقت درکش کرده نتونستین...چرا...زمانیکه نمیتونستین حمايتش کنین ناامیدش کردین...الان رفت پس خوشحال زندگی کنین. )( با داد خیلی بلند )
اعضا از دستم کشید تا از جلو دوربین دور شم..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
بیا پارت بعدی>>
( واسه این پارت دستمال نیازتون میشه )
جونگکوک ویو
همه دونه دونه رفتن....خاستم آخرین نفر باشم....ا.ت مامان باباشو بخشید..نمیدونم دلیلشون چه بود...اما هرچه بود ا.ت باورش کرده..اعضا هرکدوم رفتن..فقط من موندم...
دم در وایستادم دستگیره رو فشار دادم در باز شد..با دیدنم چشماش برق زد...با دیدنش گریم گرفت..اما مانع خودم شدم..هر قدم ک بهش نزدیک میشدم..فک میکردم دارم به آخری زندگی نزدیک میشم...کنارش رو صندلی نشستم...ک گفت...
ا.ت: جونگکوک...( آهسته)
دستشو ک هزار جور دستگاه بهش وصل بود و تو دستم گرفتم و گفتم...
جونگکوک: چرا میری.....
با این حرفم...چشماشو بست...ک اشکاش جاری شد....
ا.ت: نمیخام بدون گفتنش بهت برم....
جونگکوک: اینکه دوسم داری.....
ا.ت: .......
جونگکوک: خیلی وقته میدونم....
ا.ت: فقط میخاستم اینو بهت بگم...
جونگکوک: منم میخام بگم ک دوست دارم..بیشتر از چیزی ک فکرشو کنی....
ا.ت: متاسفم...
جونگکوک: بدون تو من چیکار کنم....
ا.ت: من هیجا نمیرم همیشه کنارتم..تو هرحالت..چه ناراحتی چه شاد...اگه خودم نیستم روحم وجودم همیشه کنارته..متاسفم ک تنهات میزارم....
جونگکوک: میشه نری...
ا.ت: کاش دست من بود...
جونگکوک: چرا دنیا باهامون همچین میکنه...چرا نمیزاره شاد زندگی کنیم...
ا.ت: چون نمیشه همه ی داستان ها شاد باشه...بعضی ها غمگین مث من و تو...
نتونستم جلومو بگیرم گذاشتم بریزن....
با گریه من اونم گریه کرد..دستشو به پیشونیم چسبوندم و گفتم...
جونگکوک: فقط ...خیلی دوست دارم.....
ا.ت: منم....
قطره قطره اشکم میچکید زمین... ک بعد از چند دقیقهای .. دستاش تو دستم شل شد و بعدش صدا دستگاه قلب اومد خطش صاف شده بود ک یعنی دیگه نیس....
از رو صندلی بلند شدم و سریع از اتاق بیرون رفتم..تو راهرو با صدا بلند دکتر و صدا میزدم..اعضا نگران ازم سؤال میکردن ..اما چیزی نبود جواب بدم..
دکتر با دوتا پرستار اومد..خاستم باهاشون داخل اتاق برم ک مانعم شد..هرچه تقلا میکردم نمیشد..جین و تهیونگ از دستم گرفت و عقب کشیدیم...
افتادم زمین.. ک کنارم جیهوپ نشست...دستشو رو شونم گذاشت و هیچ حرفی نمیزد..اشکام قطره قطره میچکید...هق هقام بلند شده بود...به اعضا نگاه کردم..اونام گریه میکردن...خبرنگار ها جمع شده بودن بادیگارد ها مانعش میشدن..از جام پاشدم و جلو دوربین ها وایستادم و گفتم...
( روز آخر زندگیش...زندگی سختی داشت اما شما سخترش کردین....اون آرزو داشت آرزو داشت ک آیدل شه..اما چه شد باهاش چیکار کردین ها...چه کردین فقط هیت کاری کردین ناامید شه افسرده شه....چرا هيچوقت درکش کرده نتونستین...چرا...زمانیکه نمیتونستین حمايتش کنین ناامیدش کردین...الان رفت پس خوشحال زندگی کنین. )( با داد خیلی بلند )
اعضا از دستم کشید تا از جلو دوربین دور شم..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
بیا پارت بعدی>>
۱۰.۰k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲