ازدواج اجباری پارت54
پارت هدیه🎁
گفتم و پاشدم خواستم برم ولی استمو گرفت و برم گردوند و نشوندم روی پ*ا ش و با خنده گفت
جونگکوک:پس بو* سم کن
حالت از خود راضی گرفتم
ا.ت: ببخشید جناب جئون جونگکوک ولی شما تنبیه شدید و تا صبح حق نداری بهم نزدیک شدی
کلافه گفت
جونگکوک:به چه دلیل
ا.ت:به خاطر اینکه بدونم که به خاطر خودم دوستم داری نه چیز دیگه
اخم کرد
جونگکوک: حرف بی معنی این چه بهانه ایه داری میاری
ا.ت: جونگکوک همین الانشم هنوز ازت عصبیم پس یه بارم شده بزار حرف من باشه
با لبخند نگاهم کرد و دستام رو بو*سید کلافه نگاهش کردم اما این بهتر بود تا اینکه لیشتر پیش بره و حا* مله ام کنه
جونگکوک: باشه بزار حرف تو باشه کوچولو شیرینم تو نمیدونی چقدر دوستت دارم
پاشدم و گفتم
ا.ت:من خیلی گشنمه
جونگکوک:پس برو عذا بخور
ا.ت: چرا برام نمیاری
کلافه گفت
جونگکوک: میخوای من برم غذا درست کنم هرگز
کلافه نگاهش کردم به سمت در رفتم که اونم پاشد و دنبالم اومد
جونگکوک:صبر کن منم باهات میام
.......خ.کیم
دارم مغزمو از دست میدم باورم نمیشه بعد این همه سال الان یه بچه تومده میخواد نقشه هام رو خراب کنه فقط بزار اون جونگکوک ازت دور شه میدونم باهات چیکار کنم لارا اومد و گفت
لارا:مادر چرا اینقدر عصبانی
خ.کیم:به خاطر اون دختر بچه که حتی ادم فرض مون نمیکنه
لارا:نگران نباش مادر هرگز نمیزارم بچه دارشه و با جونگکوک خوب زندگی کنه
خ.کیم:هرگز فکر شم نمیکردم جونگکوک اینطوری عاشقش شه
لارا:اونو برا من جا بزار مادر
خ.کیم:اون دختر کمی نیست نباید دست کمش گرفت البته تعجبی نداره زن جونگکوکه
در حال حرف زدن بودیم دیدم جونگکوک و ا.ت از پله ها اومدن پایین ا.ت سمت آشپزخونه رفت اما جونگکوک دستشو گرفت و چند حرفی زد و بعد رفتن بیرون
نمیدونم اون دختر چطور بیرون کنم اونا رفتن و بر گشتم طرف لارا
خ.کیم:باید یه کاری کنیم تا این مشکل حل شه
لارا: شما مطمئنی
خ.کیم:البته
لارا:ولی مینا چی میشه
خ.کیم:بعضی وقتا برای نجات پیدا کردن بای بقیه رو فدا کنی
منو تو یه هدف داریم پس مینا برات مهم نباشه
..........ا.ت
ا.ت:با جونگکوک بعد خوردن یه ساندویچ رفتیم بیرون تا با هم یکم پیاده روی کنیم از اونجا که عمارت دور از شهره همه اطرافش درخته هوای خوبی داره جونگکوک دستمو گرفته بود و با هم میرفتیم
ا.ت: جونگکوک میدونی همیشه من منتظر رسیدن پاییزم چون هوای خوبی داره برگ درختا میریزه و صدای خوبی داره و بارانی که میباره البته اگه بشینی و چای گرم بخوری خیلی لذت بخشه
به هیجانم خندید و گفت
جونگکوک:چرا پاییز دوست داری
ا.ت: خب دوست داشتن خیلی چیزا از قلب میاد دست ما نیست که
وایساد و منم ایستادم به هم نگاه کردیم
جونگکوک: ا.ت ایا تو هیچ وقت دوستم داشتی یا سعی کردی داسته باشی
ا.ت: اگه فکر کردی دوستت ندارم پس حتما ندارم چون من کسایی که دوست دارم رو به شک نمیندازم
جونگکوک: فقط به خاطر اینکه بعضی وقتا ازت عصبی میشم
ا.ت:همچین چیزی نیست
مشکوک نگاهم کرد و نفس کلافه ای بیرون داد و گفت
جونگکوک:میدونم تصمیم گرفتی از همه متنفر بای ولی امید وارم من یکی از اونا نباشم
ا.ت: انطوری فکر نکن بیا از اینجا لذت ببریم
چیزی نگفت یکم دیگه گشتیم که داشت شب می شد
........ جونگکوک Jk
باهم روز خوبیو بیرون گذراندیم و بعد بر گشتیم عمارت اما وقتی رفتیم تو دیدیم مینا رو زمین افتاده و گریه میکنه و لارا هم بغلش کرده بود و گریه میکرد هوسوک نشسته بود و دستاش رو سرش بود و مادر هم داشت سر مینا داد میزد متعجب پرسیدن
جونگکوک: چه خبر شده
خ.جئون:......
گفتم و پاشدم خواستم برم ولی استمو گرفت و برم گردوند و نشوندم روی پ*ا ش و با خنده گفت
جونگکوک:پس بو* سم کن
حالت از خود راضی گرفتم
ا.ت: ببخشید جناب جئون جونگکوک ولی شما تنبیه شدید و تا صبح حق نداری بهم نزدیک شدی
کلافه گفت
جونگکوک:به چه دلیل
ا.ت:به خاطر اینکه بدونم که به خاطر خودم دوستم داری نه چیز دیگه
اخم کرد
جونگکوک: حرف بی معنی این چه بهانه ایه داری میاری
ا.ت: جونگکوک همین الانشم هنوز ازت عصبیم پس یه بارم شده بزار حرف من باشه
با لبخند نگاهم کرد و دستام رو بو*سید کلافه نگاهش کردم اما این بهتر بود تا اینکه لیشتر پیش بره و حا* مله ام کنه
جونگکوک: باشه بزار حرف تو باشه کوچولو شیرینم تو نمیدونی چقدر دوستت دارم
پاشدم و گفتم
ا.ت:من خیلی گشنمه
جونگکوک:پس برو عذا بخور
ا.ت: چرا برام نمیاری
کلافه گفت
جونگکوک: میخوای من برم غذا درست کنم هرگز
کلافه نگاهش کردم به سمت در رفتم که اونم پاشد و دنبالم اومد
جونگکوک:صبر کن منم باهات میام
.......خ.کیم
دارم مغزمو از دست میدم باورم نمیشه بعد این همه سال الان یه بچه تومده میخواد نقشه هام رو خراب کنه فقط بزار اون جونگکوک ازت دور شه میدونم باهات چیکار کنم لارا اومد و گفت
لارا:مادر چرا اینقدر عصبانی
خ.کیم:به خاطر اون دختر بچه که حتی ادم فرض مون نمیکنه
لارا:نگران نباش مادر هرگز نمیزارم بچه دارشه و با جونگکوک خوب زندگی کنه
خ.کیم:هرگز فکر شم نمیکردم جونگکوک اینطوری عاشقش شه
لارا:اونو برا من جا بزار مادر
خ.کیم:اون دختر کمی نیست نباید دست کمش گرفت البته تعجبی نداره زن جونگکوکه
در حال حرف زدن بودیم دیدم جونگکوک و ا.ت از پله ها اومدن پایین ا.ت سمت آشپزخونه رفت اما جونگکوک دستشو گرفت و چند حرفی زد و بعد رفتن بیرون
نمیدونم اون دختر چطور بیرون کنم اونا رفتن و بر گشتم طرف لارا
خ.کیم:باید یه کاری کنیم تا این مشکل حل شه
لارا: شما مطمئنی
خ.کیم:البته
لارا:ولی مینا چی میشه
خ.کیم:بعضی وقتا برای نجات پیدا کردن بای بقیه رو فدا کنی
منو تو یه هدف داریم پس مینا برات مهم نباشه
..........ا.ت
ا.ت:با جونگکوک بعد خوردن یه ساندویچ رفتیم بیرون تا با هم یکم پیاده روی کنیم از اونجا که عمارت دور از شهره همه اطرافش درخته هوای خوبی داره جونگکوک دستمو گرفته بود و با هم میرفتیم
ا.ت: جونگکوک میدونی همیشه من منتظر رسیدن پاییزم چون هوای خوبی داره برگ درختا میریزه و صدای خوبی داره و بارانی که میباره البته اگه بشینی و چای گرم بخوری خیلی لذت بخشه
به هیجانم خندید و گفت
جونگکوک:چرا پاییز دوست داری
ا.ت: خب دوست داشتن خیلی چیزا از قلب میاد دست ما نیست که
وایساد و منم ایستادم به هم نگاه کردیم
جونگکوک: ا.ت ایا تو هیچ وقت دوستم داشتی یا سعی کردی داسته باشی
ا.ت: اگه فکر کردی دوستت ندارم پس حتما ندارم چون من کسایی که دوست دارم رو به شک نمیندازم
جونگکوک: فقط به خاطر اینکه بعضی وقتا ازت عصبی میشم
ا.ت:همچین چیزی نیست
مشکوک نگاهم کرد و نفس کلافه ای بیرون داد و گفت
جونگکوک:میدونم تصمیم گرفتی از همه متنفر بای ولی امید وارم من یکی از اونا نباشم
ا.ت: انطوری فکر نکن بیا از اینجا لذت ببریم
چیزی نگفت یکم دیگه گشتیم که داشت شب می شد
........ جونگکوک Jk
باهم روز خوبیو بیرون گذراندیم و بعد بر گشتیم عمارت اما وقتی رفتیم تو دیدیم مینا رو زمین افتاده و گریه میکنه و لارا هم بغلش کرده بود و گریه میکرد هوسوک نشسته بود و دستاش رو سرش بود و مادر هم داشت سر مینا داد میزد متعجب پرسیدن
جونگکوک: چه خبر شده
خ.جئون:......
۶۴.۶k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.