رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹²²❀
کیونگ: باشه دیگه نمیکنم....(خنده)
ویو کیونگ
داشتیم همینجور فیلم ترسناک میدیدیم که چیزی روی شونه هام حس کردم...سرمو چرخوندم... متوجه شدم که ا/ت خوابش برده و سرشو گذاشته رو شونه هام... دوباره سرمو برگردوندم و بعه صفحه گوشی نگاه کردم... صفحه رو کشیدم پایین..... ساعت۴صبح بودو... بایدم خوابش میومد... گوشیرو خاموش کردمو گذاشتمش اونور...کله ی ا/ت رو با دستم گرفتمو همش خدا خدا میکردم که بیدار نشه.... بله موفق شدم... اروم خوابوندمش رو بالش.... شبیه فرشته ها بود.... خیلی لحظه شماری میکنم... بچمون بدنیا بیاد.... قول میدم براش بهترین بابای دنیا بشم... منم کم کم خوابم اومد.... کنار ا/ت دراز کشیدمو... از پشت بغلش کردم... بغل کردنش بهم ارامش میده....
پرش زمانی به صبح...
ویو ا/ت
با بدنی خسته که بازم خوابم میومدو دوست نداشتم از خواب بیدار شم... چشمامو. باز کردم.... نگاهی به ساعت دیواری کردم.... ساعت۹صبح بود...بلند شدمو به صورت نشسته رو تختم نشستم... دستی به چشمام کشیدم... موهامو بغل زدمو سرمو چرخوندم... کیونگ هنوزم خواب بود... احساس کردم یچی داره رو معدم راه میره.... دستمو زودی گرفتم جلو دهنمو... بله ب سمت دستشویی دویدم... با معده ی خالی اوردم بالا.... خودمو تو اینه نگاه کردم... گچو میزاشتی پیشم باهام مو نمیزد.... از دستشویی رفتم بیرون که دیدم کیونگ با چشمای باز زول زده بهم..
کیونگ: بازم کوچولو ی من کار خودشو کرد؟!
ا/ت: همم... یخورده اذیت شده فک کنم... خوب اقای خوابالو نمیخوای پاشی؟
کیونگ: نه یکم دیگه...
ا/ت: خوب...اگه اعضای خانواده پایین منتظر باشن چی؟!
کیونگ: اونا چیزی نمیگن شبیه خانوادع پدریم نیستن مهربونترن....
ا/ت: واقعا؟!
کیونگ: هوم
ا/ت: خوب حالا هرچی... من میگم پاشو... حوصلم سر میره میخوابی....
کیونگ: نمیخوام...
ا/ت: میگم. پاشو...
کیونگ: خوب بیا یه کاری کنیم!!!
ا/ت: چ کاری؟
کیونگ: بیا شرط بزاریم...
ا/ت: شرط؟! اوففف زذه ب سرت... پاشو دیگ...
کیونگ: نه خیر... یا رشط یا پا نمیشم...
ا/ت: اوففف.... خو بگو...
کیونگ: من یا میخوابم.... یا اینکه یه بوس میدی پا میشم... یکی از اینا؟!
ا/ت: مجبورم؟!
کیونگ: برای اینکه پاشم ارع.....
ا/ت: لجباز کی بودی تو؟!
کیونگ: تو!!!
ا/ت:(لبخند)
اخه مگه میشه از این لجباز گذشت؟! مجبور شدم برای اینکه بیدار شه بوسش کنم... رفتم نزدیکش... لپاشو گرفتم.. چقد کیوت شده بود. ... بعد یه بوس به لپاش زدم....
کیونگ: عاها.... حالا شد...
بعد با یه پرشی... و سرحال از خواب بلند شدو به سمت سرویس رفت.... تا کیونگ از دستشویی بیاد لباسامو زود عوض کردم... تا اینکه بعد از چند مین از دستشویی اومد بیرون... من هم خودم امادع بودم... هم تختو جمع کرده بودم... هم دورو اطرافو برق انداخته بودم....
کیونگ: باشه دیگه نمیکنم....(خنده)
ویو کیونگ
داشتیم همینجور فیلم ترسناک میدیدیم که چیزی روی شونه هام حس کردم...سرمو چرخوندم... متوجه شدم که ا/ت خوابش برده و سرشو گذاشته رو شونه هام... دوباره سرمو برگردوندم و بعه صفحه گوشی نگاه کردم... صفحه رو کشیدم پایین..... ساعت۴صبح بودو... بایدم خوابش میومد... گوشیرو خاموش کردمو گذاشتمش اونور...کله ی ا/ت رو با دستم گرفتمو همش خدا خدا میکردم که بیدار نشه.... بله موفق شدم... اروم خوابوندمش رو بالش.... شبیه فرشته ها بود.... خیلی لحظه شماری میکنم... بچمون بدنیا بیاد.... قول میدم براش بهترین بابای دنیا بشم... منم کم کم خوابم اومد.... کنار ا/ت دراز کشیدمو... از پشت بغلش کردم... بغل کردنش بهم ارامش میده....
پرش زمانی به صبح...
ویو ا/ت
با بدنی خسته که بازم خوابم میومدو دوست نداشتم از خواب بیدار شم... چشمامو. باز کردم.... نگاهی به ساعت دیواری کردم.... ساعت۹صبح بود...بلند شدمو به صورت نشسته رو تختم نشستم... دستی به چشمام کشیدم... موهامو بغل زدمو سرمو چرخوندم... کیونگ هنوزم خواب بود... احساس کردم یچی داره رو معدم راه میره.... دستمو زودی گرفتم جلو دهنمو... بله ب سمت دستشویی دویدم... با معده ی خالی اوردم بالا.... خودمو تو اینه نگاه کردم... گچو میزاشتی پیشم باهام مو نمیزد.... از دستشویی رفتم بیرون که دیدم کیونگ با چشمای باز زول زده بهم..
کیونگ: بازم کوچولو ی من کار خودشو کرد؟!
ا/ت: همم... یخورده اذیت شده فک کنم... خوب اقای خوابالو نمیخوای پاشی؟
کیونگ: نه یکم دیگه...
ا/ت: خوب...اگه اعضای خانواده پایین منتظر باشن چی؟!
کیونگ: اونا چیزی نمیگن شبیه خانوادع پدریم نیستن مهربونترن....
ا/ت: واقعا؟!
کیونگ: هوم
ا/ت: خوب حالا هرچی... من میگم پاشو... حوصلم سر میره میخوابی....
کیونگ: نمیخوام...
ا/ت: میگم. پاشو...
کیونگ: خوب بیا یه کاری کنیم!!!
ا/ت: چ کاری؟
کیونگ: بیا شرط بزاریم...
ا/ت: شرط؟! اوففف زذه ب سرت... پاشو دیگ...
کیونگ: نه خیر... یا رشط یا پا نمیشم...
ا/ت: اوففف.... خو بگو...
کیونگ: من یا میخوابم.... یا اینکه یه بوس میدی پا میشم... یکی از اینا؟!
ا/ت: مجبورم؟!
کیونگ: برای اینکه پاشم ارع.....
ا/ت: لجباز کی بودی تو؟!
کیونگ: تو!!!
ا/ت:(لبخند)
اخه مگه میشه از این لجباز گذشت؟! مجبور شدم برای اینکه بیدار شه بوسش کنم... رفتم نزدیکش... لپاشو گرفتم.. چقد کیوت شده بود. ... بعد یه بوس به لپاش زدم....
کیونگ: عاها.... حالا شد...
بعد با یه پرشی... و سرحال از خواب بلند شدو به سمت سرویس رفت.... تا کیونگ از دستشویی بیاد لباسامو زود عوض کردم... تا اینکه بعد از چند مین از دستشویی اومد بیرون... من هم خودم امادع بودم... هم تختو جمع کرده بودم... هم دورو اطرافو برق انداخته بودم....
۱۱.۲k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.