orchid p5
نویسنده:
توی کافه نشسته بود و منتظر بود تا کایلا، تهیونگ و جکسون بیاند..حوصلش سررفته بود پس دفتر خاطراتشو باز کرد و شروع کرد به نوشتن...
گذشت روزی دگر و من عاشق تر شدم
گذشت روزی دگر و من مجنون تر شدم
گذشت روزی دگر و من پنهان تر شدم
گذشت روزی دگر و من تنها تر شدم
گذشت روزی دگر و... تمام شد لحظاتی که با ارزوی دیدن او به پایان میرسید...
دفترشو بست و نگاهشو توی کافه چرخوند.منتظر به در ورودی نگاه میکرد که... فراموش کرد چرا اونجا بود. فراموش کرد اون کی بود. فراموش کرد اونجا کجا بود.. تنها چیزی که یادش بود، دیدن دوباره ی چشمای کهربایی رنگش بود که عاشقشون شده بود...(:
"دو عاشق، که پس از مدتی، چشمانی را ملاقات کردند که عاشقشان بودند. چشمانی که سخن میگفت و پوچ بود، چشمانی که ابراز تنفر میکرد و عاشق بود، چشمانی که ناراحت بود ولی شاد بود... چشمانی که دنیایی را در خود خلاصه کرده بود. دنیایی پر از حس، پر از عشق، پر از نفرت، پر از شادی، پر از غم..!
دو عاشقی که حاضر بودند، برای چشمان یکدیگر، چشمانی را نابینا کنند..(:"
بهم دیگه خیره شده بودن؛ انگار فقط توی کافه، اون دو تا وجود داشتند. صداها، گذر زمان، انسان ها و.. همشون محو شده بودن و فقط نگاه اون دو تا بهم، هنوز واضح بود... هنوز هم در حال نگاه کردن بودند اگه، قطره اشک سمجی از چشم راست جونگکوک نمیچکید. انگار ابر چشاش، خاکستری بودند.. سیل در راه بود..! و چه بهتر که اون سیل، فقط "چشم کهربایی" رو در بگیره...
نفهمید چیکار کرد، کی اشکاش پایین ریختن، کی هق هق هاش شروع شدن.. فقط میدونست که دوید و خودشو توی اغوشش انداخت.اغوش گرم و نرمِ چشم کهربایی.! تهیونگ هنوز هم توی شک بود. یعنی.. ممکن بود که.. اون عشقش باشه..؟ عشق چندین ساله اش که مجبور شد بخاطرش به خونه ی جئون بره تا فقط اجازه بگیره تا باهم سرقرار برن؟؟.. چند پلک لرزون زد و دستاشو دور معشوقش حلقه کرد... و بعد اروم ب خودش اومد و محکمتر بغلش کرد و سرشو توی گردنش فرو برد و بغل گوشش زمزمه کرد
_ک.. کوکی..؟
با شنیدن صداش، اروم اروم گریش بند اومد و ازش فاصله گرفت. به خودش لعنت فرستاد که گریه کرده. اون چشمارو باید با دید واضح میدید نه دید تار!! نفس نفس میزد و نمیتونست باور کنه که دوباره دیدتش... تهیونگ دستشو سمت صورت تنها معشوقش برد و اشکاشو اروم از روی صورتش پس زد.
_ج. جونگکوک؟ عزیز من!؟ تو.. تو خودتی؟ زنده ای.؟؟
جونگکوک نمیدونست چی باید بگه. کهربایی میشناختش؟ نکنه اونم بهش حس داشت؟
+تو.. تو.. تو کی هستی؟ ب.. ببین! من دیوونه نیستم.. فقط نزدیک سه چهار سال پیش.. ت.. تورو دیدمت و..
فرصت نکرد حرفشو کامل کنه چون توی اغوش محکمی فرو رفت و روحش غرق در ارامش شد..!
☆ع.. عام.. سلام؟
توی کافه نشسته بود و منتظر بود تا کایلا، تهیونگ و جکسون بیاند..حوصلش سررفته بود پس دفتر خاطراتشو باز کرد و شروع کرد به نوشتن...
گذشت روزی دگر و من عاشق تر شدم
گذشت روزی دگر و من مجنون تر شدم
گذشت روزی دگر و من پنهان تر شدم
گذشت روزی دگر و من تنها تر شدم
گذشت روزی دگر و... تمام شد لحظاتی که با ارزوی دیدن او به پایان میرسید...
دفترشو بست و نگاهشو توی کافه چرخوند.منتظر به در ورودی نگاه میکرد که... فراموش کرد چرا اونجا بود. فراموش کرد اون کی بود. فراموش کرد اونجا کجا بود.. تنها چیزی که یادش بود، دیدن دوباره ی چشمای کهربایی رنگش بود که عاشقشون شده بود...(:
"دو عاشق، که پس از مدتی، چشمانی را ملاقات کردند که عاشقشان بودند. چشمانی که سخن میگفت و پوچ بود، چشمانی که ابراز تنفر میکرد و عاشق بود، چشمانی که ناراحت بود ولی شاد بود... چشمانی که دنیایی را در خود خلاصه کرده بود. دنیایی پر از حس، پر از عشق، پر از نفرت، پر از شادی، پر از غم..!
دو عاشقی که حاضر بودند، برای چشمان یکدیگر، چشمانی را نابینا کنند..(:"
بهم دیگه خیره شده بودن؛ انگار فقط توی کافه، اون دو تا وجود داشتند. صداها، گذر زمان، انسان ها و.. همشون محو شده بودن و فقط نگاه اون دو تا بهم، هنوز واضح بود... هنوز هم در حال نگاه کردن بودند اگه، قطره اشک سمجی از چشم راست جونگکوک نمیچکید. انگار ابر چشاش، خاکستری بودند.. سیل در راه بود..! و چه بهتر که اون سیل، فقط "چشم کهربایی" رو در بگیره...
نفهمید چیکار کرد، کی اشکاش پایین ریختن، کی هق هق هاش شروع شدن.. فقط میدونست که دوید و خودشو توی اغوشش انداخت.اغوش گرم و نرمِ چشم کهربایی.! تهیونگ هنوز هم توی شک بود. یعنی.. ممکن بود که.. اون عشقش باشه..؟ عشق چندین ساله اش که مجبور شد بخاطرش به خونه ی جئون بره تا فقط اجازه بگیره تا باهم سرقرار برن؟؟.. چند پلک لرزون زد و دستاشو دور معشوقش حلقه کرد... و بعد اروم ب خودش اومد و محکمتر بغلش کرد و سرشو توی گردنش فرو برد و بغل گوشش زمزمه کرد
_ک.. کوکی..؟
با شنیدن صداش، اروم اروم گریش بند اومد و ازش فاصله گرفت. به خودش لعنت فرستاد که گریه کرده. اون چشمارو باید با دید واضح میدید نه دید تار!! نفس نفس میزد و نمیتونست باور کنه که دوباره دیدتش... تهیونگ دستشو سمت صورت تنها معشوقش برد و اشکاشو اروم از روی صورتش پس زد.
_ج. جونگکوک؟ عزیز من!؟ تو.. تو خودتی؟ زنده ای.؟؟
جونگکوک نمیدونست چی باید بگه. کهربایی میشناختش؟ نکنه اونم بهش حس داشت؟
+تو.. تو.. تو کی هستی؟ ب.. ببین! من دیوونه نیستم.. فقط نزدیک سه چهار سال پیش.. ت.. تورو دیدمت و..
فرصت نکرد حرفشو کامل کنه چون توی اغوش محکمی فرو رفت و روحش غرق در ارامش شد..!
☆ع.. عام.. سلام؟
۳.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.