چندپارتی:)
وقتی متوجه میشه نمیتونی بچه دار شی...(یونگی)
"درخواستی" (پارت۱)
جونگکوک با دخترش که تقریبا هشت ماه بود که بدنیا اومده بود اومده بود خونمون
زن جونگکوک نیومده بود چون توی بیمارستان کار میکرد و سرش شلوغ بود
داشتم ظرفای شامو میشستم که جونگکوک اروم صدام زد
جی کی: اتتتت... یه لحظه بیا..
یه لبخند ملیحی روی صورت کوک بود و جایی رو نگاه میکرد
نزدیک جونگکوک شدم و رد نگاهشو گرفتم و یونگی رو دیدم که دختر جونگکوک بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد
لبخندی زدم و چنتا عکس کیوت ازشون گرفتم.
یونگی لحظه ای بهم نگاه کرد و لبخندش محو شد
تعجب کردم و بهش نگاه کردم تا دلیل بهم بگه
جی کی: ....الان میایم ......باشه عزیزم
جونگکوک گوشی رو قط کرد
جی کی: ات.. ما باید بریم.
+باشه...
جونگکوک دخترشو بزورررر از یونگی جدا کرد و رفتن
بقیه ظرفا رو شستم و برای اینکه بدونم یونگی چشه یه راست رفتم اتاق پیشش
در اتاقو اروم باز کردم و واردش شدم
گوشه ی تخت نشستم و به یونگی نگاه کرد
+یونگی؟ چیشده؟ حالت خوبه؟
-هوم.
+نه تو یچیزیت هست، بگو چی شده
-ات... من بچه میخوام
+یونگی قبلا درموردش حرف زدیم!
-چرا اخه؟ هیچ وقت دلیلشو بهم نگفتی...
+یونگی حتی بخوایمم نمیشه
-چرا نمیشه؟ مشکلی داری مگه؟ فردا پاشو بریم دکتر ببینم چته که نمیتونی بچه دار شی...
+یونگی!
-دیگه چیزی نمیخوام بشنوم
+یاااا
میدونستم یونگی پدر شدنو خیلی دوست داشت ولی من نمیتونم خواستشو براورده کنم
کار اشتباهی کردم که بهش از اول همچین چیز مهمی رو نگفتم
و استرس دارم اگه الان بهش بگم ولم کنه...
نگاهی بهش کردم، داشت شقیقه هاشو ماساژ میداد تا بلکه اروم تر بشه
اروم کنارش خوابیدم و خودمو توی بغلش جا کردم
ادامه دارد!...
در انتظار کمی حمایت؟!
"درخواستی" (پارت۱)
جونگکوک با دخترش که تقریبا هشت ماه بود که بدنیا اومده بود اومده بود خونمون
زن جونگکوک نیومده بود چون توی بیمارستان کار میکرد و سرش شلوغ بود
داشتم ظرفای شامو میشستم که جونگکوک اروم صدام زد
جی کی: اتتتت... یه لحظه بیا..
یه لبخند ملیحی روی صورت کوک بود و جایی رو نگاه میکرد
نزدیک جونگکوک شدم و رد نگاهشو گرفتم و یونگی رو دیدم که دختر جونگکوک بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد
لبخندی زدم و چنتا عکس کیوت ازشون گرفتم.
یونگی لحظه ای بهم نگاه کرد و لبخندش محو شد
تعجب کردم و بهش نگاه کردم تا دلیل بهم بگه
جی کی: ....الان میایم ......باشه عزیزم
جونگکوک گوشی رو قط کرد
جی کی: ات.. ما باید بریم.
+باشه...
جونگکوک دخترشو بزورررر از یونگی جدا کرد و رفتن
بقیه ظرفا رو شستم و برای اینکه بدونم یونگی چشه یه راست رفتم اتاق پیشش
در اتاقو اروم باز کردم و واردش شدم
گوشه ی تخت نشستم و به یونگی نگاه کرد
+یونگی؟ چیشده؟ حالت خوبه؟
-هوم.
+نه تو یچیزیت هست، بگو چی شده
-ات... من بچه میخوام
+یونگی قبلا درموردش حرف زدیم!
-چرا اخه؟ هیچ وقت دلیلشو بهم نگفتی...
+یونگی حتی بخوایمم نمیشه
-چرا نمیشه؟ مشکلی داری مگه؟ فردا پاشو بریم دکتر ببینم چته که نمیتونی بچه دار شی...
+یونگی!
-دیگه چیزی نمیخوام بشنوم
+یاااا
میدونستم یونگی پدر شدنو خیلی دوست داشت ولی من نمیتونم خواستشو براورده کنم
کار اشتباهی کردم که بهش از اول همچین چیز مهمی رو نگفتم
و استرس دارم اگه الان بهش بگم ولم کنه...
نگاهی بهش کردم، داشت شقیقه هاشو ماساژ میداد تا بلکه اروم تر بشه
اروم کنارش خوابیدم و خودمو توی بغلش جا کردم
ادامه دارد!...
در انتظار کمی حمایت؟!
۱۹.۴k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.