Dancing with the devil پارت7
با لرزیدن پلک لوتوس، عزازیل هیجان زده و مشتاق به او خیره شد و
قدمی برداشت، باالخره! زمان موعود فرا رسید، همه چیز رنگ
سکوت گرفت!
وچشمان سیاهش که چونان شب پرستاره میدرخشید باز شد!
تپش های وحشیانه قلب عزازیل او را به خود آورد و به آرامی تبسم
کرد...
انگار نام ستاره شبانگاهی بیشتر از عزازیل برازنده او بود، مشتاق
قدمی دیگر جلو نهاد که صدایی دیگر هیاهو فرشتگان را ساکت کرد
"من از روح خود در او دمیده ام، او واال ترین مخلوق من... آدم است،
بر او سجده کنید!"
عزازیل حتی نشنید که معبودش چه گفت، یعنی میشنید اما درک کلمات
برایش دشوار بود، مانند هزاران آیینه شکسته و در هم گره خورده به
نظر میرسیدند، او فقط محو چشمانی شده بود که بعد از مدتها انتظار
از هم گشوده شده بود.
مانند انعکاس یک بوسه از نور ماه روی قاب چشمه بود!
یک دنیای کشف نشده!
محو او و آن چشمان رویایی، صدای پروردگارش بلند شد
"همسری برای او برگزیدیم! لیلیث همتای اوست"
انگار از بلندای آسمان پایین پرت شده باشد، لحظه شوک زده شد به
خود آمد، آن زیبایی، آن فروغ چشم گیر، آن راز کشف نشده برای او
نبود!
به یاد آورد که هیچ وقت قرار نیست او را در آغوش گیرد!
همین کافی بود تا جریان غم درون بدنش به گردش در آید، آتش خشم،
برافروخته برای اولین بار درون کالبد اندوهگینش فریاد کشید!
نفسش یکی در میان باال می آمد، دهانش خشک شد.
مانند این بود که بگویند دانه به دانه پرهایت را با دست های خود
بکن
قدمی برداشت، باالخره! زمان موعود فرا رسید، همه چیز رنگ
سکوت گرفت!
وچشمان سیاهش که چونان شب پرستاره میدرخشید باز شد!
تپش های وحشیانه قلب عزازیل او را به خود آورد و به آرامی تبسم
کرد...
انگار نام ستاره شبانگاهی بیشتر از عزازیل برازنده او بود، مشتاق
قدمی دیگر جلو نهاد که صدایی دیگر هیاهو فرشتگان را ساکت کرد
"من از روح خود در او دمیده ام، او واال ترین مخلوق من... آدم است،
بر او سجده کنید!"
عزازیل حتی نشنید که معبودش چه گفت، یعنی میشنید اما درک کلمات
برایش دشوار بود، مانند هزاران آیینه شکسته و در هم گره خورده به
نظر میرسیدند، او فقط محو چشمانی شده بود که بعد از مدتها انتظار
از هم گشوده شده بود.
مانند انعکاس یک بوسه از نور ماه روی قاب چشمه بود!
یک دنیای کشف نشده!
محو او و آن چشمان رویایی، صدای پروردگارش بلند شد
"همسری برای او برگزیدیم! لیلیث همتای اوست"
انگار از بلندای آسمان پایین پرت شده باشد، لحظه شوک زده شد به
خود آمد، آن زیبایی، آن فروغ چشم گیر، آن راز کشف نشده برای او
نبود!
به یاد آورد که هیچ وقت قرار نیست او را در آغوش گیرد!
همین کافی بود تا جریان غم درون بدنش به گردش در آید، آتش خشم،
برافروخته برای اولین بار درون کالبد اندوهگینش فریاد کشید!
نفسش یکی در میان باال می آمد، دهانش خشک شد.
مانند این بود که بگویند دانه به دانه پرهایت را با دست های خود
بکن
۱.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.