روزی که کوروش گریست!!!
روزی که کوروش گریست!!!
روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت. خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم.
آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟ خدا گفت البته!
از تومیخواهم یک روز فقط یک روز به من فرصت دهی تا ایران امروز رابررسی کنم سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.
خدا: چرا چنین چیزی را میخواهی به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم اما این را نخواه.
کوروش: خواهش میکنم آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم.
اگر چنین کنی بسیار سپاسگزار خواهم بود و اگر نه باز هم تو را سپاس فراوان میگویم.
خداوند یکی از ملائکش را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی از پاسارگاد بیرون کشید.
فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.
کوروش گفت: عجب!! اینجا چه قدر مرطوب است!
و فرشته تاسف خورد.
کوروش: میتوانی مرا بین مردم ببری؟ میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چه قدر به یاد من هستند. و فرشته چنین کرد.
کوروش برای این کار ذوق و شوق زیادی داشت اما به زودی نا امیدی جای این شوق را گرفت.
به چز عده اندکی کسی به یاد او نبود.
کوروش بسیار غمگین شد اما گفت: اشکالی ندارد خوب آنها سرگرم کارهای روزمره خودشان هستند. و فرشته تاسف خورد.
کوروش در راه میشنید که مردم چگونه یک دیگر را صدا میزنند: عبدالله! قاسم!...
هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!
فرشته گفت: این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.
کوروش: اعراب؟!
بله تو آنها را نمیشناسی آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت میکردی چندین قرن پس از آن آنها از اقوام کاملا وحشی بودند.
کوروش بر افروخت:یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!
پس پادشاهان چه میکردند؟!
فرشته بسیار تاسف خورد.
سکوت مرگباری بین آن ها حاکم شده بود.
بعد از مدتی کوروش گفت: تو میدانی که من جز ایزد یکتا را نمیپرستیدم.
مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟
فرشته: در ظاهر بله!
کوروش خوشحال شد:خدای را سپاس چه آیینی؟
فرشته: اسلام
کوروش: چگونه آیینی است؟
فرشته: نیک است
و کوروش بسیار خوشحال شد اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید...
کوروش:نقشه فتوحات ایران را به من نشان میدهی؟ میخواهم بدانم میهنم چه قدر وسیع شده.
وفرشته چنین کرد.
کوروش: همین؟!
کوروش باورش نمیشد و با ناباوری به نقشه می نگریست. پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!
و فرشته بسیار تاسف خورد.
خیلی دلم گرفت هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آن سوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را تسکین دهد. و فرشته چنین کرد.
تازه به مقصد رسیده بودند که بامردی همکلام شدند پس از چند دقیقه مرد از کوروش پرسید: راستی شما از کجا می آیید!
کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:(ایران)!
لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت: اوه خدای من او یک تروریست متحجر است. عکس العمل مرد ابدأ آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت.
قلب کوروش شکست...
کوروش: مرا به آرامگاهم بازگردان.
فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام وضعیت اقتصادی. فساد. پایمال کردن...
کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خدایا مرا ببخش که بر خواسته ام پافشاری کردم کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر میبردم.
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است*** آرمگهت غرقه به زیر آب است
اینبار نه بیگانه که دشمن از خود است*** صد ننگ بر ما که روح تو بی تاب است
.
کوروش ما رو ببخش
.♥♡♥·♥♡♥♥·♥♥♥··♥♥♥·
روزی کوروش در حال نیایش با خدا گفت. خدایا به عنوان کسی که عمری پربار داشته و جز خدمت به بشر هیچ نکرده از تو خواهشی دارم.
آیا میتوانم آن را مطرح کنم؟ خدا گفت البته!
از تومیخواهم یک روز فقط یک روز به من فرصت دهی تا ایران امروز رابررسی کنم سوگند میخورم که پس از آن هرگز تمنایی از تو نداشته باشم.
خدا: چرا چنین چیزی را میخواهی به جز این هرچه بخواهی برآورده میکنم اما این را نخواه.
کوروش: خواهش میکنم آرزو دارم در سرزمین پهناورم گردش کنم و از نتیجه سالها نیکی و عدالت گستری لذت ببرم.
اگر چنین کنی بسیار سپاسگزار خواهم بود و اگر نه باز هم تو را سپاس فراوان میگویم.
خداوند یکی از ملائکش را برای همراهی با کوروش به زمین فرستاد و کوروش را با کالبدی از پاسارگاد بیرون کشید.
فرشته در کنار کوروش قرار گرفت.
کوروش گفت: عجب!! اینجا چه قدر مرطوب است!
و فرشته تاسف خورد.
کوروش: میتوانی مرا بین مردم ببری؟ میخواهم بدانم نوادگان عزیزم چه قدر به یاد من هستند. و فرشته چنین کرد.
کوروش برای این کار ذوق و شوق زیادی داشت اما به زودی نا امیدی جای این شوق را گرفت.
به چز عده اندکی کسی به یاد او نبود.
کوروش بسیار غمگین شد اما گفت: اشکالی ندارد خوب آنها سرگرم کارهای روزمره خودشان هستند. و فرشته تاسف خورد.
کوروش در راه میشنید که مردم چگونه یک دیگر را صدا میزنند: عبدالله! قاسم!...
هرگز پیش از این چنین نام هایی نشنیده بودم!
فرشته گفت: این اسامی عربی هستند و پس از هجوم اعراب به ایران مرسوم شدند.
کوروش: اعراب؟!
بله تو آنها را نمیشناسی آن موقع که تو بر سرزمین متمدن و پهناور ایران حکومت میکردی چندین قرن پس از آن آنها از اقوام کاملا وحشی بودند.
کوروش بر افروخت:یعنی میگویی وحشی ها به میهنم هجوم آورده و آن را تصرف کردند؟!
پس پادشاهان چه میکردند؟!
فرشته بسیار تاسف خورد.
سکوت مرگباری بین آن ها حاکم شده بود.
بعد از مدتی کوروش گفت: تو میدانی که من جز ایزد یکتا را نمیپرستیدم.
مردم من اکنون پیرو آیینی الهی هستند؟
فرشته: در ظاهر بله!
کوروش خوشحال شد:خدای را سپاس چه آیینی؟
فرشته: اسلام
کوروش: چگونه آیینی است؟
فرشته: نیک است
و کوروش بسیار خوشحال شد اما بعد از چندین ساعت معنی در ظاهر بله را فهمید...
کوروش:نقشه فتوحات ایران را به من نشان میدهی؟ میخواهم بدانم میهنم چه قدر وسیع شده.
وفرشته چنین کرد.
کوروش: همین؟!
کوروش باورش نمیشد و با ناباوری به نقشه می نگریست. پس بقیه اش کجاست؟ چرا این سرزمین از غرب و شرق و شمال و جنوب کوچک شده است؟!
و فرشته بسیار تاسف خورد.
خیلی دلم گرفت هرگز انتظار چنین وضعی را نداشتم. میخواهم سفر کوتاهی به آن سوی مرزها داشته باشم و بگویم ایران من چه بوده شاید این سفر دردم را تسکین دهد. و فرشته چنین کرد.
تازه به مقصد رسیده بودند که بامردی همکلام شدند پس از چند دقیقه مرد از کوروش پرسید: راستی شما از کجا می آیید!
کوروش با لبخندی مغرورانه سرش را بالا گرفت و با افتخار گفت:(ایران)!
لبخند مرد ناگهان محو شد و گفت: اوه خدای من او یک تروریست متحجر است. عکس العمل مرد ابدأ آن چیزی نبود که کوروش انتظار داشت.
قلب کوروش شکست...
کوروش: مرا به آرامگاهم بازگردان.
فرشته بغض کرده بود: اما هنوز خیلی چیزها را نشانت نداده ام وضعیت اقتصادی. فساد. پایمال کردن...
کوروش رو به آسمان کرد و گفت: خدایا مرا ببخش که بر خواسته ام پافشاری کردم کاش همچنان در خواب و بی خبری به سر میبردم.
کوروش تو نخواب که ملتت در خواب است*** آرمگهت غرقه به زیر آب است
اینبار نه بیگانه که دشمن از خود است*** صد ننگ بر ما که روح تو بی تاب است
.
کوروش ما رو ببخش
.♥♡♥·♥♡♥♥·♥♥♥··♥♥♥·
۲.۱k
۱۴ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.