★my baby daddy★
★my baby daddy★
پارت:3
بابا بزرگ کوک حرف زد
پ.ک:کوک هنوز تو زنت بچه دار نشدید؟
کوک:خوب چرا میشیم بلاخره
پ.ک:میشیم؟تا حالا باید میشدید
کوک:بله پدر بزرگ
که دستای بزرگ تتو دار کوک رو روی پاهام
حس کردم بهش توجه نکردم و غذام خوردم که
رفت بالاتر روی پوستیم شورتم رو کنار زد و
پوستیم میمالید که قشنگ کرد توعم که غذا
پرت شد گولوم و سریع آب خوردم همه نگام
کردن بعد شام خیلی دلم درد میکرد باید امشب
پریود میشدم اما نمیدونم چرا پریود نشدم
شب کوک امد مث همیشه تیشرتش در آورد
و خودش پرت کرد روی تخت و شلوارشم
درآورد منم روی تخت داشتم کتاب میخواندم
و بعد کشاندم توی بغلش _:بیب لامپ خاموش
کن +:..... _:بیب؟اها از دستم ناراحتی هانی
+:اوهوم _:عاااا ساری دیگ حالا خاموش کن
بخوابیم رفتم لامپ خاموش کردم خوابیدیم
(فردا صبح)
بیدار شدم رفتم توی دستشویی چون مشکوک
بودم رفتم بیبی چک آوردم مثبت شد که جیغ
زدم جونگکوک با چشای خابالو آمد گفت: چیشده +:من من حامله ام که رفت بیرون
با تن لخت داد زد من بابا شدم که بابا بزرگ
آمد بلاخره نوه دار شدم همه خوشحال بودن
بجز دختر عمو و زن عموی جونگکوک توی
این چهار ماه همش بهم تیکه مینداختن
امروز ساعت 8:00بیدار شدم که بابا بزرگ کوک گفت پ.ک:چرا دخترم بیدار شدی باید
استراحت کنی +:نه راحتم پدر جان پ.ک:
باشه دخترم رفتم صبحونه خوردم و جونگکوکم آمد داشتم میرفتم توی اتاق که
از یه اتاقی گذشتم دیدم پدر بزرگ کوک پدر
کوک و خود کوک بودن داشتن حرف میزدن
بیخیال شدم رفتم توی اتاقم که کوک امد
گفت:هانی باید برو ماموریت چند وقتی نیسم
مراقب خودتت باش باشه؟+:چیئ کجا چرا
میخوای بری _:باید برم دیگه بیب +:باشه
شب شد از کوک خداحافظی کردم و رفتم
توی اتاقم خوابیدم
(فردا صبح)
بیدار شدم که یکدفعه
....
پارت:3
بابا بزرگ کوک حرف زد
پ.ک:کوک هنوز تو زنت بچه دار نشدید؟
کوک:خوب چرا میشیم بلاخره
پ.ک:میشیم؟تا حالا باید میشدید
کوک:بله پدر بزرگ
که دستای بزرگ تتو دار کوک رو روی پاهام
حس کردم بهش توجه نکردم و غذام خوردم که
رفت بالاتر روی پوستیم شورتم رو کنار زد و
پوستیم میمالید که قشنگ کرد توعم که غذا
پرت شد گولوم و سریع آب خوردم همه نگام
کردن بعد شام خیلی دلم درد میکرد باید امشب
پریود میشدم اما نمیدونم چرا پریود نشدم
شب کوک امد مث همیشه تیشرتش در آورد
و خودش پرت کرد روی تخت و شلوارشم
درآورد منم روی تخت داشتم کتاب میخواندم
و بعد کشاندم توی بغلش _:بیب لامپ خاموش
کن +:..... _:بیب؟اها از دستم ناراحتی هانی
+:اوهوم _:عاااا ساری دیگ حالا خاموش کن
بخوابیم رفتم لامپ خاموش کردم خوابیدیم
(فردا صبح)
بیدار شدم رفتم توی دستشویی چون مشکوک
بودم رفتم بیبی چک آوردم مثبت شد که جیغ
زدم جونگکوک با چشای خابالو آمد گفت: چیشده +:من من حامله ام که رفت بیرون
با تن لخت داد زد من بابا شدم که بابا بزرگ
آمد بلاخره نوه دار شدم همه خوشحال بودن
بجز دختر عمو و زن عموی جونگکوک توی
این چهار ماه همش بهم تیکه مینداختن
امروز ساعت 8:00بیدار شدم که بابا بزرگ کوک گفت پ.ک:چرا دخترم بیدار شدی باید
استراحت کنی +:نه راحتم پدر جان پ.ک:
باشه دخترم رفتم صبحونه خوردم و جونگکوکم آمد داشتم میرفتم توی اتاق که
از یه اتاقی گذشتم دیدم پدر بزرگ کوک پدر
کوک و خود کوک بودن داشتن حرف میزدن
بیخیال شدم رفتم توی اتاقم که کوک امد
گفت:هانی باید برو ماموریت چند وقتی نیسم
مراقب خودتت باش باشه؟+:چیئ کجا چرا
میخوای بری _:باید برم دیگه بیب +:باشه
شب شد از کوک خداحافظی کردم و رفتم
توی اتاقم خوابیدم
(فردا صبح)
بیدار شدم که یکدفعه
....
۳۸.۱k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.