Just For You part 12
در سکوت به درختای چنار باغ نگاه میکردن و هیچ حرفی رد و بدل نمیشد.با صدای گوشیِ جیمین از فکر و خیالهاش بیرون اومد_بابامه
رو به جونگکوک گفت و جواب داد_الو؟...من بیرونم...بابا...من میتونم نیام؟...اما...
نفس عمیقی کشید_باشه
تلفن رو قطع کرد و به جونگکوک که بیاحساستر از همیشه دیده میشد نگاه کرد_برو جیمین،بابات دعوات میکنه _اما.. _من حالم خوبه.نیازی نیست پیشم باشی
اما جیمین خوب میدونست حالش اصلا خوب نیست.دلش برای دوست بیچارش مچاله شد.چرا دقیقا وقتی تازه پدرش رابطشو با یونگی قبول کرده بود و همه چی خوب بود باید جونگکوک از کسی که عاشقش بود جدا میشد؟حالا خوشحالیش به خاطر رابطه خودش از بین رفته بود و جاش رو غم پر کرده بود.واقعا نمیدونست چطوری قراره بره اونجا و تهیونگ رو دست به دست هوسوک ببینه در حالی که دوستش اینجا دلشکسته بود.اما باید میرفت! _باشه...اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن حتما میام
جونگکوک پلکهاش رو به نشونه تایید روی هم فشرد و جیمین از روی نیمکت بلند شد و به سمت خونه رفت
~
به طرز عجیبی زمان زود میگذشت و تهیونگ باورش نمیشد امروز،روز نامزدیش باشه.با تنفر به خودش توی آینه نگاه کرد.حالش از اون کت و شلوار خردلیای که تنش بود بهم میخورد و گاهی واقعا دلش میخواست خودکشی کنه.بغض گلوش رو گرفت اما الان وقت گریه نبود!هوسوک وارد اتاق شد و با دیدن تهیونگ لبخندی روی لباش نشست.به سمتش رفت و گونش رو آروم با شستش نوازش کرد_زیبا شدی
اما تهیونگ حتی بهش نگاه هم نمیکرد.هوسوک رفتارش رو نادیده گرفت و دست ته رو دور بازوش حلقه کرد(جوون تهیونگمون باتم شدههاا)
همراهِ صدای تهدیدآمیزش لبخندی زد و گفت_بهتره یکم لبخند بزنی عزیزم
تهیونگ به چشماش نگاه کرد اما هوسوک چشماش رو گرفت و خودشون رو به سمت بیرون هدایت کرد.
جیمین که روی مبل نشسته بود با صدای دست و تشویقها به تهیونگ و هوسوک نگاه کرد که از پلههای خونه پایین میومدن.
تهیونگ...نمیتونست بفهمه اون الان چه حسی داره و از قیافش چیزی مشخص نبود،مثل همیشه!فقط میدونست خیلی براش متاسفه!
اواخر جشن بود که جیمین همراه پدرش برای تبریک و خداحافظی به سمتشون رفتن _تبریک میگم آقای جانگ.براتون آرزوی خوشبختی میکنم
پدر جیمین گفت و هوسوک تشکر کرد
_تبریک میگم
جیمین ناچاراً رو به اون دو گفت و به تهیونگ که چشماش از نزدیک غم داشت نگاه کرد.تهیونگ به چشمای جیمین نگاه کرد و پلکی زد و هوسوک جواب داد_خیلی ممنونم
رو به پدر جیمین گرد و ادامه داد_خیلی خوشحال میشدم اگه پسرتون و دوستشون،برای عروسی بهمون کمک میکردن و ساقدوش تهیونگ میشدن.
دستش رو روی کمر تهیونگ گذاشت و به جیمین نگاه کرد_البته اگه مشکلی ندارن
ادامه در کامنت
like please??
رو به جونگکوک گفت و جواب داد_الو؟...من بیرونم...بابا...من میتونم نیام؟...اما...
نفس عمیقی کشید_باشه
تلفن رو قطع کرد و به جونگکوک که بیاحساستر از همیشه دیده میشد نگاه کرد_برو جیمین،بابات دعوات میکنه _اما.. _من حالم خوبه.نیازی نیست پیشم باشی
اما جیمین خوب میدونست حالش اصلا خوب نیست.دلش برای دوست بیچارش مچاله شد.چرا دقیقا وقتی تازه پدرش رابطشو با یونگی قبول کرده بود و همه چی خوب بود باید جونگکوک از کسی که عاشقش بود جدا میشد؟حالا خوشحالیش به خاطر رابطه خودش از بین رفته بود و جاش رو غم پر کرده بود.واقعا نمیدونست چطوری قراره بره اونجا و تهیونگ رو دست به دست هوسوک ببینه در حالی که دوستش اینجا دلشکسته بود.اما باید میرفت! _باشه...اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن حتما میام
جونگکوک پلکهاش رو به نشونه تایید روی هم فشرد و جیمین از روی نیمکت بلند شد و به سمت خونه رفت
~
به طرز عجیبی زمان زود میگذشت و تهیونگ باورش نمیشد امروز،روز نامزدیش باشه.با تنفر به خودش توی آینه نگاه کرد.حالش از اون کت و شلوار خردلیای که تنش بود بهم میخورد و گاهی واقعا دلش میخواست خودکشی کنه.بغض گلوش رو گرفت اما الان وقت گریه نبود!هوسوک وارد اتاق شد و با دیدن تهیونگ لبخندی روی لباش نشست.به سمتش رفت و گونش رو آروم با شستش نوازش کرد_زیبا شدی
اما تهیونگ حتی بهش نگاه هم نمیکرد.هوسوک رفتارش رو نادیده گرفت و دست ته رو دور بازوش حلقه کرد(جوون تهیونگمون باتم شدههاا)
همراهِ صدای تهدیدآمیزش لبخندی زد و گفت_بهتره یکم لبخند بزنی عزیزم
تهیونگ به چشماش نگاه کرد اما هوسوک چشماش رو گرفت و خودشون رو به سمت بیرون هدایت کرد.
جیمین که روی مبل نشسته بود با صدای دست و تشویقها به تهیونگ و هوسوک نگاه کرد که از پلههای خونه پایین میومدن.
تهیونگ...نمیتونست بفهمه اون الان چه حسی داره و از قیافش چیزی مشخص نبود،مثل همیشه!فقط میدونست خیلی براش متاسفه!
اواخر جشن بود که جیمین همراه پدرش برای تبریک و خداحافظی به سمتشون رفتن _تبریک میگم آقای جانگ.براتون آرزوی خوشبختی میکنم
پدر جیمین گفت و هوسوک تشکر کرد
_تبریک میگم
جیمین ناچاراً رو به اون دو گفت و به تهیونگ که چشماش از نزدیک غم داشت نگاه کرد.تهیونگ به چشمای جیمین نگاه کرد و پلکی زد و هوسوک جواب داد_خیلی ممنونم
رو به پدر جیمین گرد و ادامه داد_خیلی خوشحال میشدم اگه پسرتون و دوستشون،برای عروسی بهمون کمک میکردن و ساقدوش تهیونگ میشدن.
دستش رو روی کمر تهیونگ گذاشت و به جیمین نگاه کرد_البته اگه مشکلی ندارن
ادامه در کامنت
like please??
۲.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.