گاه در میان هیاهوی مغزم سکوتی مرا جلب خود میکند، سکوتی از
گاه در میان هیاهوی مغزم سکوتی مرا جلب خود میکند، سکوتی از جنس فریاد که مویرگ های سرم را به دردی وصف ناپذیر به دعوت می آورد و من هم ساعت ها به تماشای این غم می نشینم.ثانیه ها برای گذر پا تند کرده اند و در هر قدمشان ردی را روی مغزم حک میکنند.ردی که نجوایی برای قلبم میخواند و تنهایی ام را به تصویرمیکشد.آنقدر آن نجوا را به تکرار می اورد که اگر از من نیز بپرسی از حفظ میخوانم.راستش را بخواهی او اشتباه نمیکند،چرا که زود ثانیه های بخیل دویدند تا به من بفهمانند هیچکس نمیتواند همچون تنهایی به من وفادار بماند.ادم ها که بویی از وفا نبرده اند،گویا هرگز با آن دست اشنایی ندادند و او را نمیشناسند.حال میخواهم کمی تنها باشم.میخواهم با دوست قدیمیام خلوت کنم.میخواهم در تنهایی ام "تنها" باشم...
۷.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.