فیک:باند مافیا
فیک:باند مافیا
پارت سه
به لباش نگاه کردم
هوش از سرم پرید
یهو با صدای تهیونگ به خودم اومدم
تهیونگ:بجنبید دیگه چیکار میکنین
سریع از رو کوک پا شدم
نگاهم و به سمت در دادم
خداروشکر تهیونگ مارو ندیده بود
میدونم همه تا الان فهمیدن که من از کوک خوشم میاد اما نمیخوام اشتباه فکر کنن
.
.
.
3ساعت بعد :
تو ون بودیم لیسا سمت چپم و جیسو سمت راستم بود یعنی من وسطشون بودم
فکرم درگیر 3 ساعت قبل بود هنوز نمیتونستم هضم کنمش
لیسا:هیی ا. تت کجایی دارم با تو حرف میزنم
ا. ت:هاا چی بله... چیشده
لیسا:ببنیم تو فکری؟
ا. ت:نه.. نه من فقط دارم نقشه میکشم که چجوری هیون و لیا رو بگیریم
لیسا:میدونی مشکل تو چیه؟... زیادی نقشه میکشی
جیسو:از قیافش معلومه که داره به کوک فکر میکنه
ا. ت:چی نه نه نه نه
لیسا:هممون میدونیم شما دوتا از هم خوش....
دستمو گذاشتم رو دهنش
ا. ت:هیشش چیزی نگوو
دستمو برداشتم
ا. ت:نمیخوام چیزی بدونه
جیسو:مگه دوسش نداری؟
ا. ت:اره ولی... اهه واقعا گیج شدم
تهیونگ:کوک..
کوکی:بله
تهیونگ:پیداشون کردم...
ا. ت:کجان؟
تهیونگ:اونا روستای هانوک رفتن ( از خودم در نیاوردم)
یونگی:برای چی باید برن اونجا؟
جنی:حتما نقشه دارن
جیمین:توهم انقد فاز بد نزن
جنی:نظرمو گفتم
ا. ت:اههه
ا. ت:نامی؟
نامجون:( پشت فرمونه)بله ؟
ا. ت:تا روستای هانوک چقد مونده؟
نامجون:عااا... یکساعت
یونگی:اوکی رسیدیم منو بیدار کنین
رزی:( خنده)
جیمین:بسه چقد میخوابی( خنده)
یونگی:تا ابد
ا. ت:( خنده)
جونگکوک:بسه دیگهه( جدی)
هممون ساکت شدیم
یه نیم نگاهی به کوک کردمو سریع رومو برگردوندم
سرمو گذاشتم رو شونه لیسا
تصمیم گرفتم یکم استراحت کنم و چشمامو ببندم
ولی خب خوابم برد
.
.
.
.
.
.
جیهوپ:ا.تتت... ا.. تتتت.. پاشو رسیدیم دیگه
جونگکوک:جیهوپ تو برو من بیدارش میکنم
جیهوپ باشه
کوک:ا.ت بیدار شو.. میدونم بیداری پاشو باید بریم
ا. ت:چشامو باز کردم. اهه بله کوک
کوک:حدسم درست بود ( نیشخند)
ا. ت:باز چته؟
جونگکوک:به حرفم گوش کن... درست مثل امروز صبح
ا. ت:هیشش ساکت نباید بفهمن
کوک:... پاشو دیگه
ا. ت:هوفف... ساکو جنی برد؟
کوک:اره
از ون پیاده شدم
رفتیم وارد روستا شدیم
ا. ت:بقیه کجان؟
کوک:پخش شدن ... تو برو پیش رودخونه... منم ازین طرف میرم
ا. ت:باشه
تفنگمو از کمرم در اوردم
رفتم دور و بر رود خونه رو گشتم
کنار رود خونه یه جنگل بود
ا. ت:شاید اونجا باشن
رفتم اونجا هر درختی رو گشتم ولی نبودن
ا. ت:فکنم باید برگردم
یهو یکی از پشت دستشو گذاشت رو دهنم
لیا:ولی من اینطوری فکر نمیکنم
دستشو گاز گرفتم
ا. ت:ولم کنن
لیا:این کارات فایده ای نداره کوچولو
جونگکوک؛:به نفعته ولش کنی( داد)
ا. ت:کووکک
لیا:به به جئون کوچولو اومدن دیدنم؟ هیون ببین کی اینجاست ( نیشخند)
پایان تا پارت بعدی بای
پارت سه
به لباش نگاه کردم
هوش از سرم پرید
یهو با صدای تهیونگ به خودم اومدم
تهیونگ:بجنبید دیگه چیکار میکنین
سریع از رو کوک پا شدم
نگاهم و به سمت در دادم
خداروشکر تهیونگ مارو ندیده بود
میدونم همه تا الان فهمیدن که من از کوک خوشم میاد اما نمیخوام اشتباه فکر کنن
.
.
.
3ساعت بعد :
تو ون بودیم لیسا سمت چپم و جیسو سمت راستم بود یعنی من وسطشون بودم
فکرم درگیر 3 ساعت قبل بود هنوز نمیتونستم هضم کنمش
لیسا:هیی ا. تت کجایی دارم با تو حرف میزنم
ا. ت:هاا چی بله... چیشده
لیسا:ببنیم تو فکری؟
ا. ت:نه.. نه من فقط دارم نقشه میکشم که چجوری هیون و لیا رو بگیریم
لیسا:میدونی مشکل تو چیه؟... زیادی نقشه میکشی
جیسو:از قیافش معلومه که داره به کوک فکر میکنه
ا. ت:چی نه نه نه نه
لیسا:هممون میدونیم شما دوتا از هم خوش....
دستمو گذاشتم رو دهنش
ا. ت:هیشش چیزی نگوو
دستمو برداشتم
ا. ت:نمیخوام چیزی بدونه
جیسو:مگه دوسش نداری؟
ا. ت:اره ولی... اهه واقعا گیج شدم
تهیونگ:کوک..
کوکی:بله
تهیونگ:پیداشون کردم...
ا. ت:کجان؟
تهیونگ:اونا روستای هانوک رفتن ( از خودم در نیاوردم)
یونگی:برای چی باید برن اونجا؟
جنی:حتما نقشه دارن
جیمین:توهم انقد فاز بد نزن
جنی:نظرمو گفتم
ا. ت:اههه
ا. ت:نامی؟
نامجون:( پشت فرمونه)بله ؟
ا. ت:تا روستای هانوک چقد مونده؟
نامجون:عااا... یکساعت
یونگی:اوکی رسیدیم منو بیدار کنین
رزی:( خنده)
جیمین:بسه چقد میخوابی( خنده)
یونگی:تا ابد
ا. ت:( خنده)
جونگکوک:بسه دیگهه( جدی)
هممون ساکت شدیم
یه نیم نگاهی به کوک کردمو سریع رومو برگردوندم
سرمو گذاشتم رو شونه لیسا
تصمیم گرفتم یکم استراحت کنم و چشمامو ببندم
ولی خب خوابم برد
.
.
.
.
.
.
جیهوپ:ا.تتت... ا.. تتتت.. پاشو رسیدیم دیگه
جونگکوک:جیهوپ تو برو من بیدارش میکنم
جیهوپ باشه
کوک:ا.ت بیدار شو.. میدونم بیداری پاشو باید بریم
ا. ت:چشامو باز کردم. اهه بله کوک
کوک:حدسم درست بود ( نیشخند)
ا. ت:باز چته؟
جونگکوک:به حرفم گوش کن... درست مثل امروز صبح
ا. ت:هیشش ساکت نباید بفهمن
کوک:... پاشو دیگه
ا. ت:هوفف... ساکو جنی برد؟
کوک:اره
از ون پیاده شدم
رفتیم وارد روستا شدیم
ا. ت:بقیه کجان؟
کوک:پخش شدن ... تو برو پیش رودخونه... منم ازین طرف میرم
ا. ت:باشه
تفنگمو از کمرم در اوردم
رفتم دور و بر رود خونه رو گشتم
کنار رود خونه یه جنگل بود
ا. ت:شاید اونجا باشن
رفتم اونجا هر درختی رو گشتم ولی نبودن
ا. ت:فکنم باید برگردم
یهو یکی از پشت دستشو گذاشت رو دهنم
لیا:ولی من اینطوری فکر نمیکنم
دستشو گاز گرفتم
ا. ت:ولم کنن
لیا:این کارات فایده ای نداره کوچولو
جونگکوک؛:به نفعته ولش کنی( داد)
ا. ت:کووکک
لیا:به به جئون کوچولو اومدن دیدنم؟ هیون ببین کی اینجاست ( نیشخند)
پایان تا پارت بعدی بای
۲.۷k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳