چند پارتی (وقتی خون اشامه و....) پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
تو و لینو دوستای صمیمی بودین...۳ سالی میشد که همو میشناختید و با هم دوست بودین...امسال سال آخرین دبیرستانتون بود و داشتید از روز های آخر مدرسه لذت میبردید..
توی سالن غذا خوری مدرسه نشسته بودین...سالن مثل همیشه شلوغ بود و همه ی دانش آموزان اومده بودن اما تو و لینو مثل همیشه یک گوشه یکجای خلوت پیشه هم نشسته بودین و غذاتون رو میخوردین
+ هوممم...غذای امروز خیلی خوشمزه است
نگاهت رو به لینو که رو به روت نشسته بود دادی..اما اون لب به غذا نمیزد و فقط باهاش ور میرفت
+ یااا...چرا نمیخوری ؟
نگاهش رو بهت داد
_ ا..ن..نمیخوام
پوفی از کلافگی کشیدی
+ یااا...چرا جدیداً کم غذا شدی ؟..هوم ؟...
کمی میتونستی اضطراب رو توی نگاهش ببینی که سریع سرش رو به دو طرف تکون داد
_ ن..نه...چیزی نیست...ف..فقط...زیاد اشتها ندارم
+ هوممم...یک سر برو دکتر...باید ببینی مشکلت چیه دیگه...شاید مریض باشی
لینو آروم سرش رو تکون داد و دوباره میخواست نگاهش رو به پایین بدوزه که ناخداگاه...چشمش به گردن سفید و لطیفت افتاد...
نمیتونست چشماش رو ازش بگیره...دندون های نیشی که خیلی وقته ازت مخفیشون نگه داشته بود...حالا تحریک شده بودن و زبونش رو روشون کشید که نگاهت رو بهش دادی
+ هوم...خوبی ؟
با شنیدن صدات سریع به خودش اومد و دستپاچه بهت خیره شد
_ ا..آره....م..من..خ..خوبم
سریع از روی صندلی بلند شد که متعجب شدی
+ کجا میری ؟
_ م...میرم س..سرویس..زود میام
سریع از اونجا دور شد و به سمت در خروجی سالن رفت و ازش خارج شد..
متعجب و نگران شده بودی...تو هم از جات بلند شدی و به سمت سرویس رفتی...
#استری_کیدز
تو و لینو دوستای صمیمی بودین...۳ سالی میشد که همو میشناختید و با هم دوست بودین...امسال سال آخرین دبیرستانتون بود و داشتید از روز های آخر مدرسه لذت میبردید..
توی سالن غذا خوری مدرسه نشسته بودین...سالن مثل همیشه شلوغ بود و همه ی دانش آموزان اومده بودن اما تو و لینو مثل همیشه یک گوشه یکجای خلوت پیشه هم نشسته بودین و غذاتون رو میخوردین
+ هوممم...غذای امروز خیلی خوشمزه است
نگاهت رو به لینو که رو به روت نشسته بود دادی..اما اون لب به غذا نمیزد و فقط باهاش ور میرفت
+ یااا...چرا نمیخوری ؟
نگاهش رو بهت داد
_ ا..ن..نمیخوام
پوفی از کلافگی کشیدی
+ یااا...چرا جدیداً کم غذا شدی ؟..هوم ؟...
کمی میتونستی اضطراب رو توی نگاهش ببینی که سریع سرش رو به دو طرف تکون داد
_ ن..نه...چیزی نیست...ف..فقط...زیاد اشتها ندارم
+ هوممم...یک سر برو دکتر...باید ببینی مشکلت چیه دیگه...شاید مریض باشی
لینو آروم سرش رو تکون داد و دوباره میخواست نگاهش رو به پایین بدوزه که ناخداگاه...چشمش به گردن سفید و لطیفت افتاد...
نمیتونست چشماش رو ازش بگیره...دندون های نیشی که خیلی وقته ازت مخفیشون نگه داشته بود...حالا تحریک شده بودن و زبونش رو روشون کشید که نگاهت رو بهش دادی
+ هوم...خوبی ؟
با شنیدن صدات سریع به خودش اومد و دستپاچه بهت خیره شد
_ ا..آره....م..من..خ..خوبم
سریع از روی صندلی بلند شد که متعجب شدی
+ کجا میری ؟
_ م...میرم س..سرویس..زود میام
سریع از اونجا دور شد و به سمت در خروجی سالن رفت و ازش خارج شد..
متعجب و نگران شده بودی...تو هم از جات بلند شدی و به سمت سرویس رفتی...
۱۵.۰k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.