مسئول پخش غذای سوئیت فود پارت۱
#گلورا
مثل همیشه جنی و لیسا داشتن از پشت پنجره ی رستوران هاشون که درست رو به روی هم که در بین خیابون بودن، همو خیلی جدی و رقیبانه نگاه میکردن.
نزدیکای ظهر بود....ولی هنوز رستورانهاشون بسته بودن.
خیلیخب! بزارین یه توضیحی بدم.
همچیز از وقتی شروع شد که لیسا توی بچگیش آرزو داشتن یک رستوران بزرگ رو داشت.
وقتی بزرگ شد تونست همچین چیزی رو افتتاح کنه. و دقیقا همون روز هم افتتاحیه رستوران جنی بود!
لیسا یه برادر داشت که تهیونگ بود.....تهیونگ هم با جنی ازدواج کرد و جنی و لیسا از همون اول با هم مشکل داشتن. تهیونگ از اونجایی که جنی زنش بود طرف اونو گرفت.
برای لیسا هم موندن خواهرش جیسو، و شوهر خواهرش جین. و همین طور دوستش هواسا. و داداش جین، جیمین.
جنی هم هم تهیونگ شوهرش رو داشت. و خواهراش رزی و ریوجین. و داداشش جونگکوک.
آره دیگه.....برگردیم سر مطلب اصلی....
از پشت پنجره خیره به هم با چشمانی نه انداره ی یک هسته ی زردآلو با خشم و حسادت و احساس رقابت و عرور به هم نگاه میکردن.
جنی دست چپش رو پشت کمرش گذاشته بود و با دست راستش پرده رو نگه داشته بود.
تهیونگ هم روی مبل نشسته بود و به تبلتی که دستش بود نگاه میکرد.
تهیونگ: بیب، نمیخوای دل از اون پنجره بکنی؟*لبخند مستطیلی. لحن آروم و مهربون*
جنی: هر وقت خواهر عفریتت دل کند منم میکنم.*جدی*
تهیونگ بعد از شنیدن حرف جنی با همون لبخند چند بار چشماشو باز و بسته کرد و آخرش سرشو به سمت روبه رو برد و آنجا رو نگاه کرد.
از اون طرف لیسا مثل جنی وایساده بود.
ولی این هواسا بود توی اتاقش که سرگرم پیدا کردم طرح ناخن توی اینستاش بود.
هواسا سرشو بالا کرد و به لیسا نگاهی انداخت.
برای اینکه کاری کنه که لیسا مودش عدص بشه:
هواسا: جییییییییییییییییییییییغ!
لیسا توی همون حالت: چته؟*بیحس*
جین با صدای جیغ دویید تو اتاق.
جین: چهخبره؟ کی مرده؟!*نگران و نفسنفس*
هواسا: کسی نمرده! فقط حضرت لیسا دل از حضرت جنی...
لیسا: اسمشو نیار!*داد*
هواسا:....دل از دیدن حضرت اسمشو نیار نمیکنه.
جین: بمیرین! سکته کردم.
و همون طور که داشت از اتاق بیرون میرفت کلی هواسا و لیسا رو فوش داد.
هواسا: یااااااااا داریم میشنویم اوپا! لیسا تو نمیخوای چیزی بگی؟
لیسا:.......منیکپدریازتودرارمکیمجنی!*زیر لب آروم و مرموز*
مثل همیشه جنی و لیسا داشتن از پشت پنجره ی رستوران هاشون که درست رو به روی هم که در بین خیابون بودن، همو خیلی جدی و رقیبانه نگاه میکردن.
نزدیکای ظهر بود....ولی هنوز رستورانهاشون بسته بودن.
خیلیخب! بزارین یه توضیحی بدم.
همچیز از وقتی شروع شد که لیسا توی بچگیش آرزو داشتن یک رستوران بزرگ رو داشت.
وقتی بزرگ شد تونست همچین چیزی رو افتتاح کنه. و دقیقا همون روز هم افتتاحیه رستوران جنی بود!
لیسا یه برادر داشت که تهیونگ بود.....تهیونگ هم با جنی ازدواج کرد و جنی و لیسا از همون اول با هم مشکل داشتن. تهیونگ از اونجایی که جنی زنش بود طرف اونو گرفت.
برای لیسا هم موندن خواهرش جیسو، و شوهر خواهرش جین. و همین طور دوستش هواسا. و داداش جین، جیمین.
جنی هم هم تهیونگ شوهرش رو داشت. و خواهراش رزی و ریوجین. و داداشش جونگکوک.
آره دیگه.....برگردیم سر مطلب اصلی....
از پشت پنجره خیره به هم با چشمانی نه انداره ی یک هسته ی زردآلو با خشم و حسادت و احساس رقابت و عرور به هم نگاه میکردن.
جنی دست چپش رو پشت کمرش گذاشته بود و با دست راستش پرده رو نگه داشته بود.
تهیونگ هم روی مبل نشسته بود و به تبلتی که دستش بود نگاه میکرد.
تهیونگ: بیب، نمیخوای دل از اون پنجره بکنی؟*لبخند مستطیلی. لحن آروم و مهربون*
جنی: هر وقت خواهر عفریتت دل کند منم میکنم.*جدی*
تهیونگ بعد از شنیدن حرف جنی با همون لبخند چند بار چشماشو باز و بسته کرد و آخرش سرشو به سمت روبه رو برد و آنجا رو نگاه کرد.
از اون طرف لیسا مثل جنی وایساده بود.
ولی این هواسا بود توی اتاقش که سرگرم پیدا کردم طرح ناخن توی اینستاش بود.
هواسا سرشو بالا کرد و به لیسا نگاهی انداخت.
برای اینکه کاری کنه که لیسا مودش عدص بشه:
هواسا: جییییییییییییییییییییییغ!
لیسا توی همون حالت: چته؟*بیحس*
جین با صدای جیغ دویید تو اتاق.
جین: چهخبره؟ کی مرده؟!*نگران و نفسنفس*
هواسا: کسی نمرده! فقط حضرت لیسا دل از حضرت جنی...
لیسا: اسمشو نیار!*داد*
هواسا:....دل از دیدن حضرت اسمشو نیار نمیکنه.
جین: بمیرین! سکته کردم.
و همون طور که داشت از اتاق بیرون میرفت کلی هواسا و لیسا رو فوش داد.
هواسا: یااااااااا داریم میشنویم اوپا! لیسا تو نمیخوای چیزی بگی؟
لیسا:.......منیکپدریازتودرارمکیمجنی!*زیر لب آروم و مرموز*
۹.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.