P3
P3
چند روز گذشت
جسمش برگشته بود
اما....دلش چی؟
اگر از من بپرسن....میگم که خیلی وقته که دلش همونجا مونده
《عشق》
مزخرفه
مثل همیشه تو شرکت تو اتاقش بود....داشت یه سری برگه رو چک میکرد
تو بهر کار رفته بود که با صدای زنگ گوشیش از جا پرید
مادرش بود
اما چیکار داشت؟
*مکالمه ات و م
م:سلام عزیزم چطوری مامان جان ات؟
ات:سلام...خوبم مامان چیزی شده؟
م:جقدر عجله داری.....با مامانت درست احوالپرسی کن دیگه(غرغر)
ات:ببخشید....سرم شلوغه..حالا میشه بگید؟
م:خب...باید امروز ببینمت.....حتما شرکتی...میان اونجا بهت میگم
ات:نه مامان سرم(مادرش تلفن رو قطع کرد)
ات:سرم شلوغه....هوففف
تقریبا نیم ساعت گذشت
_:خانم مادرتون اومدن
ات:بگید بیان تو
_:چشم
وارد اتاق شد
رو مبل نشست
بعد از احوالپرسی با تک دخترش با عشق و ترحم بهش زل زد
ات:مامان؟میشه شروع کنی؟
م:اتی قشنگم......دختر عزیزم.....فدات بشم من...قربونت برم..
ات:مامان میشه بری سر اصل مطلب؟
م:هوم....نظرت چیه ازدواج کنی؟
اون بار.....خب...نشد ولی دلیل نمیشه همیشه داغدار چان یول بمونی که.....یادمه به زور یکاری کردیم دیگه لباس تیره نپوشی دخترم
ات:باکی مامان من؟
م:شوکه نشیا خب؟
ات:ماماننننننن بگو دیگه کیه؟
م:پسرخالت.....
ات:چی؟هوفففققف خیلی خب باشه
م:وا..واقعا؟(شوکه)
به همین راحتی قبول کردی؟
ات:میخوای نظرمو عوض کنم؟😅😅
م:😁😁نه نمیخواد
آخر هفته واسه عروسی خوبه؟
ات:اوهوم...خوبه
م:پس من دیگه میرم که مزاحم دختر قشنگم نشم...
ات رو بوسید و خارج شد
ات ه فی کشید
نمیخواست......ولی مجبور بود....حق با مامانش بود....تا آخر عمر نمیتونست عزادار باشه...
اون عاشق بود
عاشق یکی که دیکه مرده....
نمیتونست به مای عشق دیرینش بسوزه
*فردای اون روز
قرار بود پسرخالش بیاد تا همدیگه رو ببینن و یه روز رو معین کنن که برن برای خرید لباس و..
سر ساعت ۴ قرار گذشته بودن....
سالت ۵ و نیم بود اما هنوز خبری از جناب نبود...
ات نگران شد
هرچی زنگ میزد کسی جوابگو نبود که نبود
تصمیم گرفت آماده شه و بره
وقتی کتش رو برداشت گوشیش زنگ خورد
ات:یااااا کجایی؟نمیگی نگرانت میشم؟
_:.......
چند روز گذشت
جسمش برگشته بود
اما....دلش چی؟
اگر از من بپرسن....میگم که خیلی وقته که دلش همونجا مونده
《عشق》
مزخرفه
مثل همیشه تو شرکت تو اتاقش بود....داشت یه سری برگه رو چک میکرد
تو بهر کار رفته بود که با صدای زنگ گوشیش از جا پرید
مادرش بود
اما چیکار داشت؟
*مکالمه ات و م
م:سلام عزیزم چطوری مامان جان ات؟
ات:سلام...خوبم مامان چیزی شده؟
م:جقدر عجله داری.....با مامانت درست احوالپرسی کن دیگه(غرغر)
ات:ببخشید....سرم شلوغه..حالا میشه بگید؟
م:خب...باید امروز ببینمت.....حتما شرکتی...میان اونجا بهت میگم
ات:نه مامان سرم(مادرش تلفن رو قطع کرد)
ات:سرم شلوغه....هوففف
تقریبا نیم ساعت گذشت
_:خانم مادرتون اومدن
ات:بگید بیان تو
_:چشم
وارد اتاق شد
رو مبل نشست
بعد از احوالپرسی با تک دخترش با عشق و ترحم بهش زل زد
ات:مامان؟میشه شروع کنی؟
م:اتی قشنگم......دختر عزیزم.....فدات بشم من...قربونت برم..
ات:مامان میشه بری سر اصل مطلب؟
م:هوم....نظرت چیه ازدواج کنی؟
اون بار.....خب...نشد ولی دلیل نمیشه همیشه داغدار چان یول بمونی که.....یادمه به زور یکاری کردیم دیگه لباس تیره نپوشی دخترم
ات:باکی مامان من؟
م:شوکه نشیا خب؟
ات:ماماننننننن بگو دیگه کیه؟
م:پسرخالت.....
ات:چی؟هوفففققف خیلی خب باشه
م:وا..واقعا؟(شوکه)
به همین راحتی قبول کردی؟
ات:میخوای نظرمو عوض کنم؟😅😅
م:😁😁نه نمیخواد
آخر هفته واسه عروسی خوبه؟
ات:اوهوم...خوبه
م:پس من دیگه میرم که مزاحم دختر قشنگم نشم...
ات رو بوسید و خارج شد
ات ه فی کشید
نمیخواست......ولی مجبور بود....حق با مامانش بود....تا آخر عمر نمیتونست عزادار باشه...
اون عاشق بود
عاشق یکی که دیکه مرده....
نمیتونست به مای عشق دیرینش بسوزه
*فردای اون روز
قرار بود پسرخالش بیاد تا همدیگه رو ببینن و یه روز رو معین کنن که برن برای خرید لباس و..
سر ساعت ۴ قرار گذشته بودن....
سالت ۵ و نیم بود اما هنوز خبری از جناب نبود...
ات نگران شد
هرچی زنگ میزد کسی جوابگو نبود که نبود
تصمیم گرفت آماده شه و بره
وقتی کتش رو برداشت گوشیش زنگ خورد
ات:یااااا کجایی؟نمیگی نگرانت میشم؟
_:.......
۳.۴k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.