دو پارتی تهیونگـــ 2
اون تو عمرش فقط ی نفر و بوسیده بود ک اونم ب کل غیب شد...بعضیا میگفتن پرنس ادام و ب قتل رسوندن...بعضی ها عم میگفتن دیو، ادام و کشته...
یک دفعه دیو تو چشمای بلا زل زد
قبل از اینکه دیو حرف بزنه کمد شروع ب حرف زدن کرد..."ارباب، جای این سوالا ببوسینش...شما ک نمیخواین تا اخر عمرتون دیو باشین..."
+ببوستـــ
دوباره قبل از اینکه حرف بلا تموم بشه دیو شروع ب بوسیدن بلا کرد...بعد از دقایقی بوسیدن بلا احساس کرد جسم روبه روش کوچکتر و کوچکتر میشد...چشماشو باز کرد و بوم...
کمد:ارباب، ارباب شما دوباره پرنس ادام شدین
همه ی وسایل خوشحالی میکردن...
+ت-تو.....
_منم بلا منم...
+تو همونی ای ک مادر مادربزرگم بخاطرت خودشو کشت...؟!
بدن دیو یخ زد...یادش رفته بود ک نزدیک دویست ساله ک دیوه...
_ولی تو ک هم شبیهشی هم اسمت مثل اونه...تازه وقتی بوسیدمت تبدیل ب پرنس شدم...
+اون وقت چ ربطی داره؟...
_طلسم جوریه ک فقط با بوسیده شدن توسط بلای خودم دوباره پرنس میشم...
قصر تو سکوت بزرگی غرق شد...همه ب ی چیز فک میکردن...خیلی غیر ممکنه ک از زندگی قبلیت خبر داشته باشی، ولی این ی داستانه و تو قصه ها همه چی امکان داره...
فنجون:ا-ارباب...بلا روی گردنش همون علامتی و داره ک قبل از طلسم شدنتون ب عنوان یادگاری بهش دادین...
+ی-ی-ینی...میخواین بگین من ز-زندگی بعدی مادر مادربزرگمم؟!....
پرنس یکم فکر کرد...بعد از دقایقی انگار ک ی چیزی فهمیده باشه پلکش پرید...با شدت بلا و بغل کرد و محکم شروع ب بوسیدن بلا کرد...
بعد از یک دقیقه بوسیدن علامت قلبی دیرین روی گوی سخنگو پرنس دیده شد...کم کم رز همیشگیه پرنس با نوری طلایی رنگ غیب شد...حالا همه متوجه شدن بلا همون بلای قدیمیه قصره...
با چرخیدن برگ گل های همیشه بهار دور بلا، بلا دوباره تبدیل ب همون ادم قلی شد...کی میدونه، شاید جسم جدیدش طلسمی بود ک جادوگر برای اینکه هیچوقت بهم نرسن ازش استفاده کرده بود...حاا بلا ب خونش برگشته، حالا بعد از سالها جسم قدیمیشو، عشق قدیمیشو، خونه ی قدیمیشو، تونست حس کنه...
یک دفعه دیو تو چشمای بلا زل زد
قبل از اینکه دیو حرف بزنه کمد شروع ب حرف زدن کرد..."ارباب، جای این سوالا ببوسینش...شما ک نمیخواین تا اخر عمرتون دیو باشین..."
+ببوستـــ
دوباره قبل از اینکه حرف بلا تموم بشه دیو شروع ب بوسیدن بلا کرد...بعد از دقایقی بوسیدن بلا احساس کرد جسم روبه روش کوچکتر و کوچکتر میشد...چشماشو باز کرد و بوم...
کمد:ارباب، ارباب شما دوباره پرنس ادام شدین
همه ی وسایل خوشحالی میکردن...
+ت-تو.....
_منم بلا منم...
+تو همونی ای ک مادر مادربزرگم بخاطرت خودشو کشت...؟!
بدن دیو یخ زد...یادش رفته بود ک نزدیک دویست ساله ک دیوه...
_ولی تو ک هم شبیهشی هم اسمت مثل اونه...تازه وقتی بوسیدمت تبدیل ب پرنس شدم...
+اون وقت چ ربطی داره؟...
_طلسم جوریه ک فقط با بوسیده شدن توسط بلای خودم دوباره پرنس میشم...
قصر تو سکوت بزرگی غرق شد...همه ب ی چیز فک میکردن...خیلی غیر ممکنه ک از زندگی قبلیت خبر داشته باشی، ولی این ی داستانه و تو قصه ها همه چی امکان داره...
فنجون:ا-ارباب...بلا روی گردنش همون علامتی و داره ک قبل از طلسم شدنتون ب عنوان یادگاری بهش دادین...
+ی-ی-ینی...میخواین بگین من ز-زندگی بعدی مادر مادربزرگمم؟!....
پرنس یکم فکر کرد...بعد از دقایقی انگار ک ی چیزی فهمیده باشه پلکش پرید...با شدت بلا و بغل کرد و محکم شروع ب بوسیدن بلا کرد...
بعد از یک دقیقه بوسیدن علامت قلبی دیرین روی گوی سخنگو پرنس دیده شد...کم کم رز همیشگیه پرنس با نوری طلایی رنگ غیب شد...حالا همه متوجه شدن بلا همون بلای قدیمیه قصره...
با چرخیدن برگ گل های همیشه بهار دور بلا، بلا دوباره تبدیل ب همون ادم قلی شد...کی میدونه، شاید جسم جدیدش طلسمی بود ک جادوگر برای اینکه هیچوقت بهم نرسن ازش استفاده کرده بود...حاا بلا ب خونش برگشته، حالا بعد از سالها جسم قدیمیشو، عشق قدیمیشو، خونه ی قدیمیشو، تونست حس کنه...
۱۵.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.