فیک کوک،پارت۹
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۹
به من نگاه کرد
میشد شعله های عصبانیت رو تو چشمای خستش دید
اونم دست منو گرفت آروم شده بود
_ لطفا کنارم بمون ، اونا ترکم کردن تو اینکار رو نکن*آروم طوری که اون مرد نشنوه*
لحن حرف زدنش زار بود ، عصبانیت جاش رو به غم داده بود ، غمی که از سال ها پیش تو سینهاش بود و حالا با دیدن اون مرد دوباره سر باز کرده بود...
انگار داشت التماسم میکرد که نجاتش بدم از هجوم خاطراتی بدی که با دیدن این مرد به سراغش اومده بود ، دلش میخواست زودتر از اونجا بره و از این موقعیت خلاص بشه....
مرد: لطفا....اجازه بده باهات حرف بزنم فقط....فقط ۵ دقیقه
من نمیدونستم چی بینشون گذشته پس نمیتونستم قضاوت کنم اما احساس میکردم که اون مرد هم آدم بدی نباشه، چون چهرش و نگاهش پر از حس پشیمونی بود....
جونگ کوک رو آروم به سمت صندلی هدایت کردم و اون نشست
حالا چهرش مثل بچهای شده بود که مامانش آورده بودش تا آمپول بزنه...ترسیده و حرف گوش کن
+ بهش گوش بده جونگ کوک همه ی آدما حق دارن که بهشون فرصت توضیح دادن بدن....
_ تو نمیدونی ا.ت....اونا تو زمانی که حق من بود به من این فرصتو ندادن*ناراحت*
+ لطفا
_ باشه...فقط بخاطر تو
و بعد نگاهشو به مرد روبه روش داد نگاهش سرد و ترسناک بود....
حتی سرد تر از زمانی که من روی پل دیدمش...
مرد: اگه میشه با هم حرف بزنیم....تنها
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و آروم به سمت در قدم برداشتم
نگاه کوک برگشت طرف من...
نگاهش پر از خواهش بود که نرم و اونو تو این موقعیت تنها نزارم
اونم با کسی که باعث شده بود دوباره اون همه خاطرات بد براش یادآوری بشه....
برخلاف میلم از اتاق خارج شدم...
هرچقدر هم من نسبت به اون احساسات خاصی داشته باشم و یا دلم نخواد که اون زجر بکشه
باز هم با اون صنمی ندارم ، جز یه روانپزشک ساده بودن وظیفهای ندارم
و اون هم باید با درد هاش و ترسهاش روبه رو بشه تا بتونه فراموش کنه...
خواستم برم دفتر خودم اما دلم طاقت نیاورد
و روی صندلی های انتظار پشت در نشستم...
صدای کم جونی از پشت اتاق میومد اما من نمی تونستم واضح بشنوم که چی میگن...
مدتی گذشت همچی آروم بود
تا زمانی که صدای عربده ی کوک و بعدش صدای شکستن چیزی از اتاق اومد....
نگران از روی صندلی بلند شدم و خواستم برم تو اتاق که پرستار جانگ متوقفم کرد
پرستار جانگ: وایسا ا.ت....بزار خودشون حلش کنن
+ اما ممکنه به خودش آسیب بزنه*استرسی*
خندید
پرستار جانگ: نهبابا....تو نگرانی به خودش آسیب بزنه؟نترس اون روانی و دیوونه هست اما احمق نیست من بیشتر میترسم اون طرفو بکشه...
عصبانی برگشتم طرفش ، اون زن ظاهر بین که از هیچ چیز تو زندگیه کوک خبر نداشت و چیزی از درد ها و رنج هایی که کشیده نمیدونست چطور انقدر راحت درموردش حرف میزد...
اما من اونقدری نگران بودم که تصمیم گرفتم بحث کردن با اونو بزارم برای یه وقته دیگه....
الان چندین دقیقهاس که اون مرد رفت و کوک هم تو اتاقشه....اما چهرش موقع خارج شدن از اتاق ملاقات انقدر ترسناک و عصبی بود که جرئت نکردم ، برم پیشش...
تمام جرئتمو جمع کردم و تقهای به در زدم و وارد شدم.....
پرده های اتاقو کشیده بود ، اتاق تاریکه تاریک بود...
دلم گرفت،خیلی
موهاشو پشت سرش بسته بود اما مقداری دور سرش ریخته بود
از هر موقعی جذاب تر بود و دلم براش میرفت....
نگاهم از روی دستش با رگ های برجسته و سیگار لای انگشتاش که دودش که زیر نور کم سوی لامپ محو میشد، پایین رفت و به ساعدش که روی دسته ی صندلی تکیه داده بود، با تتو های خاص و خوش نقشش رسید....
اما رد خون هم بود....
ردی که از بالاتر و از کف دستش نشأت گرفته بود و به پایینتر یعنی ساعدش رسیده بود...
حتما ناشی از ضربه ای بود که صداش رو از پشت در اتاق شنیده بودم...
به نقطه ای نامعلوم خیره بود
اروم...رفتم سمتش
+ جونگ کوک خوبی؟*اروم*
هیچ واکنشی نشون نداد
حتی برنگشت که نگاهم کنه....
#فیککوک
#پارت۹
به من نگاه کرد
میشد شعله های عصبانیت رو تو چشمای خستش دید
اونم دست منو گرفت آروم شده بود
_ لطفا کنارم بمون ، اونا ترکم کردن تو اینکار رو نکن*آروم طوری که اون مرد نشنوه*
لحن حرف زدنش زار بود ، عصبانیت جاش رو به غم داده بود ، غمی که از سال ها پیش تو سینهاش بود و حالا با دیدن اون مرد دوباره سر باز کرده بود...
انگار داشت التماسم میکرد که نجاتش بدم از هجوم خاطراتی بدی که با دیدن این مرد به سراغش اومده بود ، دلش میخواست زودتر از اونجا بره و از این موقعیت خلاص بشه....
مرد: لطفا....اجازه بده باهات حرف بزنم فقط....فقط ۵ دقیقه
من نمیدونستم چی بینشون گذشته پس نمیتونستم قضاوت کنم اما احساس میکردم که اون مرد هم آدم بدی نباشه، چون چهرش و نگاهش پر از حس پشیمونی بود....
جونگ کوک رو آروم به سمت صندلی هدایت کردم و اون نشست
حالا چهرش مثل بچهای شده بود که مامانش آورده بودش تا آمپول بزنه...ترسیده و حرف گوش کن
+ بهش گوش بده جونگ کوک همه ی آدما حق دارن که بهشون فرصت توضیح دادن بدن....
_ تو نمیدونی ا.ت....اونا تو زمانی که حق من بود به من این فرصتو ندادن*ناراحت*
+ لطفا
_ باشه...فقط بخاطر تو
و بعد نگاهشو به مرد روبه روش داد نگاهش سرد و ترسناک بود....
حتی سرد تر از زمانی که من روی پل دیدمش...
مرد: اگه میشه با هم حرف بزنیم....تنها
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و آروم به سمت در قدم برداشتم
نگاه کوک برگشت طرف من...
نگاهش پر از خواهش بود که نرم و اونو تو این موقعیت تنها نزارم
اونم با کسی که باعث شده بود دوباره اون همه خاطرات بد براش یادآوری بشه....
برخلاف میلم از اتاق خارج شدم...
هرچقدر هم من نسبت به اون احساسات خاصی داشته باشم و یا دلم نخواد که اون زجر بکشه
باز هم با اون صنمی ندارم ، جز یه روانپزشک ساده بودن وظیفهای ندارم
و اون هم باید با درد هاش و ترسهاش روبه رو بشه تا بتونه فراموش کنه...
خواستم برم دفتر خودم اما دلم طاقت نیاورد
و روی صندلی های انتظار پشت در نشستم...
صدای کم جونی از پشت اتاق میومد اما من نمی تونستم واضح بشنوم که چی میگن...
مدتی گذشت همچی آروم بود
تا زمانی که صدای عربده ی کوک و بعدش صدای شکستن چیزی از اتاق اومد....
نگران از روی صندلی بلند شدم و خواستم برم تو اتاق که پرستار جانگ متوقفم کرد
پرستار جانگ: وایسا ا.ت....بزار خودشون حلش کنن
+ اما ممکنه به خودش آسیب بزنه*استرسی*
خندید
پرستار جانگ: نهبابا....تو نگرانی به خودش آسیب بزنه؟نترس اون روانی و دیوونه هست اما احمق نیست من بیشتر میترسم اون طرفو بکشه...
عصبانی برگشتم طرفش ، اون زن ظاهر بین که از هیچ چیز تو زندگیه کوک خبر نداشت و چیزی از درد ها و رنج هایی که کشیده نمیدونست چطور انقدر راحت درموردش حرف میزد...
اما من اونقدری نگران بودم که تصمیم گرفتم بحث کردن با اونو بزارم برای یه وقته دیگه....
الان چندین دقیقهاس که اون مرد رفت و کوک هم تو اتاقشه....اما چهرش موقع خارج شدن از اتاق ملاقات انقدر ترسناک و عصبی بود که جرئت نکردم ، برم پیشش...
تمام جرئتمو جمع کردم و تقهای به در زدم و وارد شدم.....
پرده های اتاقو کشیده بود ، اتاق تاریکه تاریک بود...
دلم گرفت،خیلی
موهاشو پشت سرش بسته بود اما مقداری دور سرش ریخته بود
از هر موقعی جذاب تر بود و دلم براش میرفت....
نگاهم از روی دستش با رگ های برجسته و سیگار لای انگشتاش که دودش که زیر نور کم سوی لامپ محو میشد، پایین رفت و به ساعدش که روی دسته ی صندلی تکیه داده بود، با تتو های خاص و خوش نقشش رسید....
اما رد خون هم بود....
ردی که از بالاتر و از کف دستش نشأت گرفته بود و به پایینتر یعنی ساعدش رسیده بود...
حتما ناشی از ضربه ای بود که صداش رو از پشت در اتاق شنیده بودم...
به نقطه ای نامعلوم خیره بود
اروم...رفتم سمتش
+ جونگ کوک خوبی؟*اروم*
هیچ واکنشی نشون نداد
حتی برنگشت که نگاهم کنه....
۳.۲k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.