۱۴٠۳/٠۱/۱۵:🌱🌻💚 :
۱۴٠۳/٠۱/۱۵:🌱🌻💚 :
زنگ مدرسه به صدا در امد و من خوشحال از خلاص شدن از دست همهمه ی های کلاس به بیرون پناه بردم.....
اول، پیگیر وسایلی شدم که قرار بود مادرم برایم بفرستد، از چند نفر پرس و جو کردم و وقتی وسایلم را گرفتم روی میزم چیدم، راهی حیاط شدم..
حیاطی که وقتی وارد میشوی، سکوی نسبتا بلندی به دیوار سمت راستت تکیه داده.
درحالی که به سمت دیگر همان سکو برای نشستن میرفتم، چشمم به دختری که خورد که سوییشرت طوسی رنگ بر تن دارد و موهای کوتاهش، امیخته با کلاه لباسش جلوی دیده شدن چشمانش را میگرفتند و من فرض میکردم در کلاس نهم تحصیل میکند. اما زنگ پیش با نگاه ریزی متوجه کلاس هفتمی بودنش شدم.
زنگ پیش...
این را خوب به یاد دارم، درحالی که با فاصله نزدیک تری از حالا بهم نشسته بودیم، هردو غرق در سکوت به شلوغی بچه ها نگاه میکردیم. او پاهای خود را در دلش جمع کرده بود. وقتی متوجه شدم او همان نرگس است، همان دختر شاد و خندانی که همیشه با دوستانش توجهم را جلب می کرد ، نمی دانم جه حسی داشتم. شاید از چیزی ناراحت بود....
و حالا، در زنگ دوم او مانند قبل نشسته است، اما مقصد چشمانش دیگر روبه رو، بچه ها و دوستانش نبودند، حالا غرق در کتابی بود که نمی توانستم به خوبی اسم ان را ببینم. در حالی که نشسته بودم، روی پاهایم خم شدم تا مانع از برخورد افتاب سوزان ساعت یازه و نیم به صورتم و نرگس شوم. از فضای خالی که بین دستانم وجود داشت او را نگاه میکردم، اما تنها چیزی که می توانستم از اون قاب زیبا تماشا کنم، ورق خوردن ورقه های کتاب ناشناس و جلو رقتن داستانش که انگار خیلی زیبا و بود و نرگس را غرق شده بود. بود....
او با چهره اش و رفتارش مزا مجذوب کرده بود. می خواستم تمام زنگ را به او خیره شوم. اما شدنی نبود. اگر در فکرش، افکارم اشتباه رقم می خورد، طوری که او فکر کند او را به تمسخر میگیرم، نمی داستم چی میشود. چون تمام ارتباط ما نگاه ها و لبخند هایم برای خوشحالی و خنده اش بود. در نگاه او خودم را میدیدم،خودی که دوست داشتم باشم.همانقدر ارام و ملایم.....
همانطور که خیره به ورق خورد کتاب بودم، با صدای زنگ هر دو بلند شدیم هدیه او به من نیز صدای بسته شدن کتابش و لبخند زیبایش که مرا یاد مرحم زخم هایم می انداخت، بود...
با اینکه زنگی که در پیش رو داشتم مورد علاقه ام نبود اما با حس خوبی ان را شروع کردم و انرژی تمام روزم، با فکر کردن به نرگس، حال و هوای خوبش و کنجکاوی برای کتابش، تامین شد.....
خب خب اینم از مدرسم🥲🤌
می خواستم حتما اینو بنویسمش چون برای امروزم خیلی مهم بود. ساده بود. هدفی نداشت ولی تو سنگ های خاطرم حکاکی شد....
زنگ مدرسه به صدا در امد و من خوشحال از خلاص شدن از دست همهمه ی های کلاس به بیرون پناه بردم.....
اول، پیگیر وسایلی شدم که قرار بود مادرم برایم بفرستد، از چند نفر پرس و جو کردم و وقتی وسایلم را گرفتم روی میزم چیدم، راهی حیاط شدم..
حیاطی که وقتی وارد میشوی، سکوی نسبتا بلندی به دیوار سمت راستت تکیه داده.
درحالی که به سمت دیگر همان سکو برای نشستن میرفتم، چشمم به دختری که خورد که سوییشرت طوسی رنگ بر تن دارد و موهای کوتاهش، امیخته با کلاه لباسش جلوی دیده شدن چشمانش را میگرفتند و من فرض میکردم در کلاس نهم تحصیل میکند. اما زنگ پیش با نگاه ریزی متوجه کلاس هفتمی بودنش شدم.
زنگ پیش...
این را خوب به یاد دارم، درحالی که با فاصله نزدیک تری از حالا بهم نشسته بودیم، هردو غرق در سکوت به شلوغی بچه ها نگاه میکردیم. او پاهای خود را در دلش جمع کرده بود. وقتی متوجه شدم او همان نرگس است، همان دختر شاد و خندانی که همیشه با دوستانش توجهم را جلب می کرد ، نمی دانم جه حسی داشتم. شاید از چیزی ناراحت بود....
و حالا، در زنگ دوم او مانند قبل نشسته است، اما مقصد چشمانش دیگر روبه رو، بچه ها و دوستانش نبودند، حالا غرق در کتابی بود که نمی توانستم به خوبی اسم ان را ببینم. در حالی که نشسته بودم، روی پاهایم خم شدم تا مانع از برخورد افتاب سوزان ساعت یازه و نیم به صورتم و نرگس شوم. از فضای خالی که بین دستانم وجود داشت او را نگاه میکردم، اما تنها چیزی که می توانستم از اون قاب زیبا تماشا کنم، ورق خوردن ورقه های کتاب ناشناس و جلو رقتن داستانش که انگار خیلی زیبا و بود و نرگس را غرق شده بود. بود....
او با چهره اش و رفتارش مزا مجذوب کرده بود. می خواستم تمام زنگ را به او خیره شوم. اما شدنی نبود. اگر در فکرش، افکارم اشتباه رقم می خورد، طوری که او فکر کند او را به تمسخر میگیرم، نمی داستم چی میشود. چون تمام ارتباط ما نگاه ها و لبخند هایم برای خوشحالی و خنده اش بود. در نگاه او خودم را میدیدم،خودی که دوست داشتم باشم.همانقدر ارام و ملایم.....
همانطور که خیره به ورق خورد کتاب بودم، با صدای زنگ هر دو بلند شدیم هدیه او به من نیز صدای بسته شدن کتابش و لبخند زیبایش که مرا یاد مرحم زخم هایم می انداخت، بود...
با اینکه زنگی که در پیش رو داشتم مورد علاقه ام نبود اما با حس خوبی ان را شروع کردم و انرژی تمام روزم، با فکر کردن به نرگس، حال و هوای خوبش و کنجکاوی برای کتابش، تامین شد.....
خب خب اینم از مدرسم🥲🤌
می خواستم حتما اینو بنویسمش چون برای امروزم خیلی مهم بود. ساده بود. هدفی نداشت ولی تو سنگ های خاطرم حکاکی شد....
۳.۰k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.