اسارت درزندان فرشته:)...
اسارتدرزندانفرشته:)...
Part Six(6)
~~~~~~~~~~~~~~
روی صندلی نشسته بود و بیرونو تماشا میکرد.
_ ازم ناراحتی؟
سوال ناگهانیای بود. تعجب کردم! بدون اینکه به سکوتم توجه کنه ادامه داد.
_ ازم ناراحت نباش! تو فقط زیادی شبیه اونی...
_ جای تاسفه که شبیه یه آشغالم!
صندلیشو سمت من چرخوند.
_ پس سومی بهت گفته...
_ آره گفته!
خندید.
_ میدونی کسی که کشتی کی بود؟!
_ نه! فقط میدونم میخواست منو بکشه...
با سر تایید کرد. هنوز متعجب! کریستینا معمولا با کسی انقد با ترحم رفتار نمیکرد.
_ اونی که کشتی تهسونگ بود... میدونی من درباره تو و اون تحقیق کردم.
_ تهسونگ همون خائنه؟
دوباره نگاهش به من دوخته شد.
_ آره خودش بود.
اشک تو چشماش جمع شده بود. ادامه داد.
_ دی ان ای تو اون یکیه.
_ چی؟!
چشماشو با تاسف بست.
_ شما دوتا برادر بودید. تو برادر خونیتو کشتی.
بق کردم. یعنی برادرم روی من اسلحه کشید؟! اما چرا؟
سومی چشماشو باز کرد و لباشو فشرد تا جلوی اشکارو بگیره.
_ برادرت فک میکرد تو جای اونو تو قلب من گرفتی... پس اونکارو کرد و تو هم...
دیگه نمیخواستم بشنوم. از در بیرون دویدم و تو حیاط عمارت ایستادم.
_ من... برادر.... داشتم؟... با دستای خودم اونو کشتم؟
سومی شتاب زده به سمتم اومد.
_ ته ته خوبی؟
کریستینا از در بیرون اومد. اون آخرین چیزی بود که دیدم و این جملش آخرین چیزی بود که شنیدم.
_ تهیونگ صبر کن! تهسونگ مقصر بود نه تو!
با آخرین توانم لبخند مستطیلیای زدم و... تاریکی!
.
تهیونگ بر اثر سکته قلبی وارد کما شد. ولی این پایان او نبود! اگر دوست دارید بدانید چه بر سرش آمد ابتدا لایک کنید بعد نظرتون رو کام کنید و تا خرداد ماه منتظر بمانید.
با تشکر ادمین کبیر:).
Part Six(6)
~~~~~~~~~~~~~~
روی صندلی نشسته بود و بیرونو تماشا میکرد.
_ ازم ناراحتی؟
سوال ناگهانیای بود. تعجب کردم! بدون اینکه به سکوتم توجه کنه ادامه داد.
_ ازم ناراحت نباش! تو فقط زیادی شبیه اونی...
_ جای تاسفه که شبیه یه آشغالم!
صندلیشو سمت من چرخوند.
_ پس سومی بهت گفته...
_ آره گفته!
خندید.
_ میدونی کسی که کشتی کی بود؟!
_ نه! فقط میدونم میخواست منو بکشه...
با سر تایید کرد. هنوز متعجب! کریستینا معمولا با کسی انقد با ترحم رفتار نمیکرد.
_ اونی که کشتی تهسونگ بود... میدونی من درباره تو و اون تحقیق کردم.
_ تهسونگ همون خائنه؟
دوباره نگاهش به من دوخته شد.
_ آره خودش بود.
اشک تو چشماش جمع شده بود. ادامه داد.
_ دی ان ای تو اون یکیه.
_ چی؟!
چشماشو با تاسف بست.
_ شما دوتا برادر بودید. تو برادر خونیتو کشتی.
بق کردم. یعنی برادرم روی من اسلحه کشید؟! اما چرا؟
سومی چشماشو باز کرد و لباشو فشرد تا جلوی اشکارو بگیره.
_ برادرت فک میکرد تو جای اونو تو قلب من گرفتی... پس اونکارو کرد و تو هم...
دیگه نمیخواستم بشنوم. از در بیرون دویدم و تو حیاط عمارت ایستادم.
_ من... برادر.... داشتم؟... با دستای خودم اونو کشتم؟
سومی شتاب زده به سمتم اومد.
_ ته ته خوبی؟
کریستینا از در بیرون اومد. اون آخرین چیزی بود که دیدم و این جملش آخرین چیزی بود که شنیدم.
_ تهیونگ صبر کن! تهسونگ مقصر بود نه تو!
با آخرین توانم لبخند مستطیلیای زدم و... تاریکی!
.
تهیونگ بر اثر سکته قلبی وارد کما شد. ولی این پایان او نبود! اگر دوست دارید بدانید چه بر سرش آمد ابتدا لایک کنید بعد نظرتون رو کام کنید و تا خرداد ماه منتظر بمانید.
با تشکر ادمین کبیر:).
۱.۲k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.