قلعه حسن صباح
قلعه حسن صباح
«یکی از شب های سال 1383 حدود دو ساعت مانده به اذان صبح در عالم رؤیا مشاهده کردم که از میان درّه ای خشک و تاریک گذر کردم و به کنار ساحل دریایی بسیار ظلمانی و ترسناک رسیدم. احساس می کردم این دریا خیلی عمیق است و دارای موجودات خطرناک می باشد. آن طرف دریا کوهی بسیار بلند و پوشیده از درختان گوناگون قرار داشت و به من الهام شد که باید از کناره این دریای مخوف مسافت زیادی را شنا کنم و به ساحل دور دست کنار جنگل بروم. با شجاعت تمام به درون دریا پریدم و به سوی ساحل کنار جنگل شنا کردم.
وقتی به ساحل سمت کوه رسیدم، مستقیم به طرف جنگل پوشیده از درختان گوناگون و پر فراز و نشیب و خوفناک که مملوّ از حیوانات درّنده بود، رفتم و از لا به لای درختها به سوی بالای کوه به سختی روانه شدم تا اینکه در تاریکی و از میان درختان به قله کوه رسیدم. در سطح بالای کوه، دیدم هوا روشن و زمین آفتابی است و دیگر هیچ گونه خوف و ترسی در وجودم احساس نمی کردم. در این موقع، مشاهده کردم قلعه ای بسیار قدیمی و متروکه با خانه هایی وسیع و دیوارها و سقف هایی بلند، در آن مکان وجود دارد و من دارم روی بام ساختمان های این قلعه قدیمی قدم میزنم و در فکر فرو رفته بودم که این خانه های قدیمی در گذشته متعلق به چه کسانی بوده است؟
در همین اثنا که در حال فکر کردن بودم و قدم می زدم، دیدم در فاصله حدوداً صد متری ام، چندین جوان و نوجوان مشغول بازی و سرگرمی هستند. آنها را صدا زدم. وقتی به نزدم آمدند، از آنان سؤال کردم: این آثار قدیمی، از چه کسانی است؟ آنها در جواب گفتند: «این، قلعه و خانه های حسن صباح است که روی این کوه بنا شده.» من هم به نشانه تأیید و تعجب، سرم را چندین مرتبه تکان دادم و شگفت زده بودم که چرا من این مسیر پُرخطر را پیمودم تا به اینجا برسم! مشغول فکر کردن به قلعه و افرادی بودم که در حال بازی گوشی بوده و اکنون به دورم جمع شده بودند و من در جمع آن جوانان قرار داشتم که ناگاه از خواب بیدار شدم.»
«یکی از شب های سال 1383 حدود دو ساعت مانده به اذان صبح در عالم رؤیا مشاهده کردم که از میان درّه ای خشک و تاریک گذر کردم و به کنار ساحل دریایی بسیار ظلمانی و ترسناک رسیدم. احساس می کردم این دریا خیلی عمیق است و دارای موجودات خطرناک می باشد. آن طرف دریا کوهی بسیار بلند و پوشیده از درختان گوناگون قرار داشت و به من الهام شد که باید از کناره این دریای مخوف مسافت زیادی را شنا کنم و به ساحل دور دست کنار جنگل بروم. با شجاعت تمام به درون دریا پریدم و به سوی ساحل کنار جنگل شنا کردم.
وقتی به ساحل سمت کوه رسیدم، مستقیم به طرف جنگل پوشیده از درختان گوناگون و پر فراز و نشیب و خوفناک که مملوّ از حیوانات درّنده بود، رفتم و از لا به لای درختها به سوی بالای کوه به سختی روانه شدم تا اینکه در تاریکی و از میان درختان به قله کوه رسیدم. در سطح بالای کوه، دیدم هوا روشن و زمین آفتابی است و دیگر هیچ گونه خوف و ترسی در وجودم احساس نمی کردم. در این موقع، مشاهده کردم قلعه ای بسیار قدیمی و متروکه با خانه هایی وسیع و دیوارها و سقف هایی بلند، در آن مکان وجود دارد و من دارم روی بام ساختمان های این قلعه قدیمی قدم میزنم و در فکر فرو رفته بودم که این خانه های قدیمی در گذشته متعلق به چه کسانی بوده است؟
در همین اثنا که در حال فکر کردن بودم و قدم می زدم، دیدم در فاصله حدوداً صد متری ام، چندین جوان و نوجوان مشغول بازی و سرگرمی هستند. آنها را صدا زدم. وقتی به نزدم آمدند، از آنان سؤال کردم: این آثار قدیمی، از چه کسانی است؟ آنها در جواب گفتند: «این، قلعه و خانه های حسن صباح است که روی این کوه بنا شده.» من هم به نشانه تأیید و تعجب، سرم را چندین مرتبه تکان دادم و شگفت زده بودم که چرا من این مسیر پُرخطر را پیمودم تا به اینجا برسم! مشغول فکر کردن به قلعه و افرادی بودم که در حال بازی گوشی بوده و اکنون به دورم جمع شده بودند و من در جمع آن جوانان قرار داشتم که ناگاه از خواب بیدار شدم.»
۹۴۵
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.