سلامممممم☆
سلامممممم☆
چطوریددد☆
خب......اومدم با اولین درخواستی که گفته بودید......خیلی وقته پیش گفته بودید ولی واقعا وقت نکردم بنویسم...👀
___________________________________
ات:های اسم من کیم اته ۲۰ سالمه
___________________________________
یونگی:های اسم من مین یونگی یا همون شوگائه ۲۹ سالمه
___________________________________
ویو ات:امروز قراره بریم یه مهمونی خونوادگی ولی من اصلا دوس نداشتم برم تا وقتی که......مامانم گفت دایی کوچیکم یونگی میخواد بیاد....م..من عاشق داییمم....اما....اون داییمه من نمیتونم بااون باشم..... بگذریم رفتم اماده شدم یه میکاپ ساده کردم(اسلاید ۲ قیافه ی ات)و یه لباس خوب انتخاب کردم و پوشیدم(اسلاید ۳ لباس ات)خب دیگه داره غروب میشه کم کم باید بریم
___________________________________
ویو تو مهمونی:
ات:جایی که واسه مهمونی رفتیم خونه ی یکی از خاله هام بود و خیلی بزرگه همه سرشون گرم بود و منم نشسته بودم و سرم تو گوشی بود و کسی حواسش بهم نبود حوصلم سر رفت که یهو داییم رو دیدم رفتم پیشش
ات:یونگی؟
یونگی:اوه ات خوبی؟کجا بودی ندیدمت
ات:نشسته بودم
یونگی:میای برقصیم؟
ات:اوم اره حتما
یونگی:شروع کردیم به رقصیدن یکم که گذشت دستشو گرفتم و بردم به یه اتاق که کسی نیاد
ات:چیکار میکنی؟
یونگی:هیش....فقط به حرفام گوش کن
ات:اینو گفتو....درو قفل کرد!
ات:درو چرا میبندی؟
یونگی:ات....
ات:بله
یونگی:من...
ات:تو چی؟؟
یونگی:عاشقتم....تو خواهر زادمی ولی من نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم...من عاشقتم....
ات:یونگی....چی....چی...داری...میگی؟
یونگی:عاشقتم
ات:یونگی....م.....منم.....خب.....عاشقتم
ویو ات:اینو که گفت منم بهش اعتراف کردم اومد سمتم و منم رفتم عقب همینطوری اومد تا من خوردم به دیوار دستشو برد پشتم و کمرمو گرفت صورتشو نزدیکم کرد و لباشو رو لبام گذاشت همچین انتظاری ازش نداشتم....شروع کرد به بوسیدن و مک زدن لبام اولش شوکه بودم که با گاز گرفتن لبم بهم فهمون که باهاش همکاری کنم و منم همکاریش کردم بعد ۵ دقیقه از هم جدا شدیم و نفس نفس زدیم....
یونگی:عاح من عاشقتم ات نمیتونم اینو از کسی پنهون کنم
ات:چ...چی؟یعنی چی نمیتونی پنهون کنی....نکنه میخوای به همه بگی؟؟؟
یونگی:اره میخوام به همه بگم
ات:نکن یونگی لطفا
یونگی:هیش...نترس هرچی بشه من پیشتم کسی نمیتونه مارو از هم جدا کنه
ویو ات:اینو گفتو قفل درو باز کرد و رفتیم پایین موقع شام که شد همه نشستیم سر میز اخر شام یونگی توجه همه رو به خودش جلب کرد
___________________________________
یونگی:میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا یه لحظه بهم گوش بدید
مامان ات:بگو داداش جانم
منم که اوت وسط داشتم از خجالت و استرس اب میشدم
یونگی:اتفاقا در اصل باید به ابجی بگم(مامان اتو میگه)
مامان ات:بگو داداش جون به لبم نکن
یونگی:ابجی من.....من....عاشق شدم..
چطوریددد☆
خب......اومدم با اولین درخواستی که گفته بودید......خیلی وقته پیش گفته بودید ولی واقعا وقت نکردم بنویسم...👀
___________________________________
ات:های اسم من کیم اته ۲۰ سالمه
___________________________________
یونگی:های اسم من مین یونگی یا همون شوگائه ۲۹ سالمه
___________________________________
ویو ات:امروز قراره بریم یه مهمونی خونوادگی ولی من اصلا دوس نداشتم برم تا وقتی که......مامانم گفت دایی کوچیکم یونگی میخواد بیاد....م..من عاشق داییمم....اما....اون داییمه من نمیتونم بااون باشم..... بگذریم رفتم اماده شدم یه میکاپ ساده کردم(اسلاید ۲ قیافه ی ات)و یه لباس خوب انتخاب کردم و پوشیدم(اسلاید ۳ لباس ات)خب دیگه داره غروب میشه کم کم باید بریم
___________________________________
ویو تو مهمونی:
ات:جایی که واسه مهمونی رفتیم خونه ی یکی از خاله هام بود و خیلی بزرگه همه سرشون گرم بود و منم نشسته بودم و سرم تو گوشی بود و کسی حواسش بهم نبود حوصلم سر رفت که یهو داییم رو دیدم رفتم پیشش
ات:یونگی؟
یونگی:اوه ات خوبی؟کجا بودی ندیدمت
ات:نشسته بودم
یونگی:میای برقصیم؟
ات:اوم اره حتما
یونگی:شروع کردیم به رقصیدن یکم که گذشت دستشو گرفتم و بردم به یه اتاق که کسی نیاد
ات:چیکار میکنی؟
یونگی:هیش....فقط به حرفام گوش کن
ات:اینو گفتو....درو قفل کرد!
ات:درو چرا میبندی؟
یونگی:ات....
ات:بله
یونگی:من...
ات:تو چی؟؟
یونگی:عاشقتم....تو خواهر زادمی ولی من نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم...من عاشقتم....
ات:یونگی....چی....چی...داری...میگی؟
یونگی:عاشقتم
ات:یونگی....م.....منم.....خب.....عاشقتم
ویو ات:اینو که گفت منم بهش اعتراف کردم اومد سمتم و منم رفتم عقب همینطوری اومد تا من خوردم به دیوار دستشو برد پشتم و کمرمو گرفت صورتشو نزدیکم کرد و لباشو رو لبام گذاشت همچین انتظاری ازش نداشتم....شروع کرد به بوسیدن و مک زدن لبام اولش شوکه بودم که با گاز گرفتن لبم بهم فهمون که باهاش همکاری کنم و منم همکاریش کردم بعد ۵ دقیقه از هم جدا شدیم و نفس نفس زدیم....
یونگی:عاح من عاشقتم ات نمیتونم اینو از کسی پنهون کنم
ات:چ...چی؟یعنی چی نمیتونی پنهون کنی....نکنه میخوای به همه بگی؟؟؟
یونگی:اره میخوام به همه بگم
ات:نکن یونگی لطفا
یونگی:هیش...نترس هرچی بشه من پیشتم کسی نمیتونه مارو از هم جدا کنه
ویو ات:اینو گفتو قفل درو باز کرد و رفتیم پایین موقع شام که شد همه نشستیم سر میز اخر شام یونگی توجه همه رو به خودش جلب کرد
___________________________________
یونگی:میخوام یه چیزی بهتون بگم لطفا یه لحظه بهم گوش بدید
مامان ات:بگو داداش جانم
منم که اوت وسط داشتم از خجالت و استرس اب میشدم
یونگی:اتفاقا در اصل باید به ابجی بگم(مامان اتو میگه)
مامان ات:بگو داداش جون به لبم نکن
یونگی:ابجی من.....من....عاشق شدم..
۱.۶k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.