تهیونگ...
تهیونگ...
_بله؟
من میترسم
در حالی که بغضش گرفته بود دستهاش رو از دوطرف
باز کرد و سرش رو به سمت آسمون گرفت:
میترسم بالهام بشکنن.
_باید بپری.
اگه بیوفتم چی؟
_اگه پرواز کنی چی؟
اما اگه بیوفتم...
لبهاش رو به گوشش چسبوند. و با اطمینان زمزمه کرد:
_اونوقت من میگیرمت...
قول میدی؟
_قول میدم.
چطوری؟
نفس عمیقی کشید و مطمئن تر از همیشه حرفی رو زد که
میدونست پسر روبروش رو به آسمون میبره...
_میپرستمت...
_دزیره
_بله؟
من میترسم
در حالی که بغضش گرفته بود دستهاش رو از دوطرف
باز کرد و سرش رو به سمت آسمون گرفت:
میترسم بالهام بشکنن.
_باید بپری.
اگه بیوفتم چی؟
_اگه پرواز کنی چی؟
اما اگه بیوفتم...
لبهاش رو به گوشش چسبوند. و با اطمینان زمزمه کرد:
_اونوقت من میگیرمت...
قول میدی؟
_قول میدم.
چطوری؟
نفس عمیقی کشید و مطمئن تر از همیشه حرفی رو زد که
میدونست پسر روبروش رو به آسمون میبره...
_میپرستمت...
_دزیره
۴.۷k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.