اگه خوب شده پارت دو هم بزارم
گذشته موری و الیس
الیس یه دختر کوچولو بود که هیچ کس تو دنیای خودش بهش اهمیت نمیداد...
اون خیلی تنها بود و دیگران میخواستن اون دختر بشه پری گیاهان ولی دوست نداشت...
همه ی بزرگترا میگفتن که تو نباید دور و ور ادما بپلکی چون اونا خیلی وحشی هستن...
اما دختر شجاع قصه ما همیشه نقاشی میکشید و داخل نقاشیش یه مرد مو مشکی و خودش رو میکشید...
بزرگترا دوست نداشتن اون نقاشی بکشه و اونارو پاره میکردن...
یک روز که دختر رو فرستادن سر کار ، اون فقط تونست یه گیاه پیدا کنه...
واسه همین غمگین یه گوشه نشست...
تو اون شهر یه نفر دیگه هم زندگی میکرد که خیلی تنها بود و باتمام دارایی که داشت باز احساس میکرد یه چیزی کم داره...
یه روز اون مرد داشت تو خیابون قدم میزد که متوجه یه چیزی شد...
مثل صدای یه گربه...
اون به طرف صدا رفت و دید یه دختر خوشگل مو زرد داره گریه میکنه...
مرد قصه ی ما وقتی اون رو دید اول تعجب کرد ولی بعد دستشو روی شونه دختر کوچولو گذاشت و پرسید « گم شدی؟»
دختر جواب داد « نه »
_ « پس چرا گریه میکنی؟ »
+ « به تو مربوط نیست »
مرد وقتی دید اون نمیخواد بگه تصمیم گرفت بره ولی ناگهان دختر گفت « واقعا انقدر سنگ دلی که میخوای من رو تنها بزاری ؟ اونم این وقت شب ؟ »
مرد به دختر نگاه کرد و دستش رو سمت دختر برد و گفت « دوست داری همراه من بیای ؟ »
دختر جواب داد « باشه...میام » و دست اون رو گرفت...
مرد وقتی با دختر داشت قدم میزد پرسید « اسمت چیه خانم کوچولو ؟ »
دختر گفت « اسم من الیس هست...اسم تو چیه ؟ »
مرد خندید و گفت « من هم موری اوگای هستم ! »
دختر یا الیس لپ هایش را باد کرد و قهر کرد ولی موری هنوز همان حالت بی روح را داشت...
کم کم وقتی انها از شهر دور شدند موری متوجه شد که دختر داره برق میزنه...
موری با شک و تردید گفت « چیزی شده؟»
دختر گفت « واقعا تابلو نیست که من یه موهبتم ؟ میدونم...مسخره هست...»
موری با چشمانی گرد به دختر نگاه کرد...
انها به یک ساختمان بلند رسیدن و موری به الیس گفت « خب دیگه کوچولو...وقتی کمک نیاز داشتی یا هر چیز دیگه...بدون من اینجاا هستم...باشه ؟ »
الیس « باشه »
موری وقتی داخل ساختمون رفت با چهره الیس روبهرو شد که داشت او را نگاه میکرد...
الیس گفت « مگه نمیدونستی اگه یه انسان یا یه موهبت از طرف خوشش بیاد دیگه اونو ول نمیکنه ؟ مگر اینکه انسان اون رو بکشه...ولی نگران نباش!!! من کل عمرم رو واسه همین اموزش دیدم !!! اگه سم بریزی تو چاییم قتعا بوش رو حس میکنم...اگه با چاقو به من حمله کنی ، یه جوری جاخالی میدم که با کله بری تو دیوار...مگر اینکه چسب یک دو سه بریزی رو زمین...اون موقع خیلی بده...چون...از ترس قلبم تاپ تاپ میزنه و میترکه...تو که نمیخوای قلبم بترکه...میخوای؟؟؟»
موری سرش را به نشانه نه تکان داد
الیس یه دختر کوچولو بود که هیچ کس تو دنیای خودش بهش اهمیت نمیداد...
اون خیلی تنها بود و دیگران میخواستن اون دختر بشه پری گیاهان ولی دوست نداشت...
همه ی بزرگترا میگفتن که تو نباید دور و ور ادما بپلکی چون اونا خیلی وحشی هستن...
اما دختر شجاع قصه ما همیشه نقاشی میکشید و داخل نقاشیش یه مرد مو مشکی و خودش رو میکشید...
بزرگترا دوست نداشتن اون نقاشی بکشه و اونارو پاره میکردن...
یک روز که دختر رو فرستادن سر کار ، اون فقط تونست یه گیاه پیدا کنه...
واسه همین غمگین یه گوشه نشست...
تو اون شهر یه نفر دیگه هم زندگی میکرد که خیلی تنها بود و باتمام دارایی که داشت باز احساس میکرد یه چیزی کم داره...
یه روز اون مرد داشت تو خیابون قدم میزد که متوجه یه چیزی شد...
مثل صدای یه گربه...
اون به طرف صدا رفت و دید یه دختر خوشگل مو زرد داره گریه میکنه...
مرد قصه ی ما وقتی اون رو دید اول تعجب کرد ولی بعد دستشو روی شونه دختر کوچولو گذاشت و پرسید « گم شدی؟»
دختر جواب داد « نه »
_ « پس چرا گریه میکنی؟ »
+ « به تو مربوط نیست »
مرد وقتی دید اون نمیخواد بگه تصمیم گرفت بره ولی ناگهان دختر گفت « واقعا انقدر سنگ دلی که میخوای من رو تنها بزاری ؟ اونم این وقت شب ؟ »
مرد به دختر نگاه کرد و دستش رو سمت دختر برد و گفت « دوست داری همراه من بیای ؟ »
دختر جواب داد « باشه...میام » و دست اون رو گرفت...
مرد وقتی با دختر داشت قدم میزد پرسید « اسمت چیه خانم کوچولو ؟ »
دختر گفت « اسم من الیس هست...اسم تو چیه ؟ »
مرد خندید و گفت « من هم موری اوگای هستم ! »
دختر یا الیس لپ هایش را باد کرد و قهر کرد ولی موری هنوز همان حالت بی روح را داشت...
کم کم وقتی انها از شهر دور شدند موری متوجه شد که دختر داره برق میزنه...
موری با شک و تردید گفت « چیزی شده؟»
دختر گفت « واقعا تابلو نیست که من یه موهبتم ؟ میدونم...مسخره هست...»
موری با چشمانی گرد به دختر نگاه کرد...
انها به یک ساختمان بلند رسیدن و موری به الیس گفت « خب دیگه کوچولو...وقتی کمک نیاز داشتی یا هر چیز دیگه...بدون من اینجاا هستم...باشه ؟ »
الیس « باشه »
موری وقتی داخل ساختمون رفت با چهره الیس روبهرو شد که داشت او را نگاه میکرد...
الیس گفت « مگه نمیدونستی اگه یه انسان یا یه موهبت از طرف خوشش بیاد دیگه اونو ول نمیکنه ؟ مگر اینکه انسان اون رو بکشه...ولی نگران نباش!!! من کل عمرم رو واسه همین اموزش دیدم !!! اگه سم بریزی تو چاییم قتعا بوش رو حس میکنم...اگه با چاقو به من حمله کنی ، یه جوری جاخالی میدم که با کله بری تو دیوار...مگر اینکه چسب یک دو سه بریزی رو زمین...اون موقع خیلی بده...چون...از ترس قلبم تاپ تاپ میزنه و میترکه...تو که نمیخوای قلبم بترکه...میخوای؟؟؟»
موری سرش را به نشانه نه تکان داد
۳.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.