P61من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 61
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
جانگ هیون سوک:اماده شو...
سوجون (مادر سوا)که در حاال سشوار کشیدن موهاش بود با شنیدن حرف شوهرش با تعجب به سمتش برگشت..:برای چی؟
هیون سوک در حالی که کتش رو میپوشید و لبخند کثیفی به لب داشت:اون اونجاست...
سوجون :کی؟
هیون سوک به سمتش برگشت و با همون لبخند به چشماش خیره شد:دخترت...بهش هشدار دادم که طرفشون نره و اون الان دقیقا تو بغل دوس پسرشه..بهت تبریک میگم ...قراره تفنگ رو بدم دست خودت تا دخترتو خوشبخت کنی..(قهقه)
سوجون سشوار رو روی میز گذاشت و اخم کرد:تهدیدشون کن...به غول تشنات بگو بزننشون ...ولی من کسی رونمیکشم..
با تموم شدن حرف سوجون خنده ی هیون سوک هم قطع شد و بهش نگاه کرد...لبخندی زد و به سمتش رفت ...
سوجون ک الان فهمیده بود ممکنه توی بد دردسری بیوفته رنگش پرید و عقب عقب رفت...
هیون سوک با یه حرکت سریع گردنش رووگرفت و به محکم به سمت خودش کشید..
هیون سوک:یادت رفته زنیکه ی ه*رزه وقتی شوهرت هر روز با یکی بود من بهت جا و غذا دادم؟دیگه چی میخواستی ؟قرار شد هر کاری ک گفتم بکنی...اگ بگم بمیر باید بمیری...اگه بگم بکش باید بکشی ...فهمیدی؟
سوجون که به سختی نفسش بالا میومد سعی کرد با دستاش حلقه ی دستای اون مرد رو دور گلوش باز کنه
هیوون سوک:نمیخوای راحت شی؟نمیخوای انتقام بگیری؟تو به خاطر دخترت پیش منی...اگه میزاشتی اون بچه رو ببرم خودت الان تو بهترین جای جهان زندگی میکردی بدون هیج دغدغه ای ...برو و خوشحال باش ک میخوام کمکت کنم انتقام بگیری
زن رو ول کرد و سوجون روی پاهاش افتاد و شروع کرد به سرفه کردن...
هیون سوک روی زانوهاش نشست و چونه ی زن رو بالا اورد و به چشماش نگاه کرد...
هیون سوک: قدردان باش...تو قرار نیست دخترتو بکشی ..فکر نکن فقط اینجا بودنت باعث میشه بهت شک نکنم..خیلی ها سر قطع شده ی من رو میخوان ...باید با من بودنت رو ثابت کنی....
سوجوون:به حد کافی ثابت نکرددم؟من دارم زندگی دخترم رو بهت میسپارم...نقشه شون رو بهت لو دادم...دیگه چی کار باید میکردم..
هیون سوک چونه اش رو فشار داد و بعد بلند شد و بالای سرش ایستاد
پوزخندی زد و گفت:درسته ....ولی وقتی همه ثروت یه شاه رو میخوان
تفنگی روو جلوی پای سوجون گذاشت و کتش رو مرتب کرد و به سمت در رفت.قبل از بستن در برگشت و گفت:
اون شاه نمیتونه حتی به وزیرش اعتماد کنه...بکش تا زنده بمونی عزیزم..
و در رو بست و سوجون رو تنها گذاشت
سوجون به تفنگ کنار دستش نگاه کرد و اونو برداشت...
وزنش سنگین تر از اون چیزی بود که به نظر میومد...تفنگ رو توی دستش بالا و پایین کرد و اونو توی جیبش گذاشت...
+بکش تا زنده بمونی....
میشه جای کلمه ی بعدی نظرای قشنگتونو بگین؟ :)
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------
جانگ هیون سوک:اماده شو...
سوجون (مادر سوا)که در حاال سشوار کشیدن موهاش بود با شنیدن حرف شوهرش با تعجب به سمتش برگشت..:برای چی؟
هیون سوک در حالی که کتش رو میپوشید و لبخند کثیفی به لب داشت:اون اونجاست...
سوجون :کی؟
هیون سوک به سمتش برگشت و با همون لبخند به چشماش خیره شد:دخترت...بهش هشدار دادم که طرفشون نره و اون الان دقیقا تو بغل دوس پسرشه..بهت تبریک میگم ...قراره تفنگ رو بدم دست خودت تا دخترتو خوشبخت کنی..(قهقه)
سوجون سشوار رو روی میز گذاشت و اخم کرد:تهدیدشون کن...به غول تشنات بگو بزننشون ...ولی من کسی رونمیکشم..
با تموم شدن حرف سوجون خنده ی هیون سوک هم قطع شد و بهش نگاه کرد...لبخندی زد و به سمتش رفت ...
سوجون ک الان فهمیده بود ممکنه توی بد دردسری بیوفته رنگش پرید و عقب عقب رفت...
هیون سوک با یه حرکت سریع گردنش رووگرفت و به محکم به سمت خودش کشید..
هیون سوک:یادت رفته زنیکه ی ه*رزه وقتی شوهرت هر روز با یکی بود من بهت جا و غذا دادم؟دیگه چی میخواستی ؟قرار شد هر کاری ک گفتم بکنی...اگ بگم بمیر باید بمیری...اگه بگم بکش باید بکشی ...فهمیدی؟
سوجون که به سختی نفسش بالا میومد سعی کرد با دستاش حلقه ی دستای اون مرد رو دور گلوش باز کنه
هیوون سوک:نمیخوای راحت شی؟نمیخوای انتقام بگیری؟تو به خاطر دخترت پیش منی...اگه میزاشتی اون بچه رو ببرم خودت الان تو بهترین جای جهان زندگی میکردی بدون هیج دغدغه ای ...برو و خوشحال باش ک میخوام کمکت کنم انتقام بگیری
زن رو ول کرد و سوجون روی پاهاش افتاد و شروع کرد به سرفه کردن...
هیون سوک روی زانوهاش نشست و چونه ی زن رو بالا اورد و به چشماش نگاه کرد...
هیون سوک: قدردان باش...تو قرار نیست دخترتو بکشی ..فکر نکن فقط اینجا بودنت باعث میشه بهت شک نکنم..خیلی ها سر قطع شده ی من رو میخوان ...باید با من بودنت رو ثابت کنی....
سوجوون:به حد کافی ثابت نکرددم؟من دارم زندگی دخترم رو بهت میسپارم...نقشه شون رو بهت لو دادم...دیگه چی کار باید میکردم..
هیون سوک چونه اش رو فشار داد و بعد بلند شد و بالای سرش ایستاد
پوزخندی زد و گفت:درسته ....ولی وقتی همه ثروت یه شاه رو میخوان
تفنگی روو جلوی پای سوجون گذاشت و کتش رو مرتب کرد و به سمت در رفت.قبل از بستن در برگشت و گفت:
اون شاه نمیتونه حتی به وزیرش اعتماد کنه...بکش تا زنده بمونی عزیزم..
و در رو بست و سوجون رو تنها گذاشت
سوجون به تفنگ کنار دستش نگاه کرد و اونو برداشت...
وزنش سنگین تر از اون چیزی بود که به نظر میومد...تفنگ رو توی دستش بالا و پایین کرد و اونو توی جیبش گذاشت...
+بکش تا زنده بمونی....
میشه جای کلمه ی بعدی نظرای قشنگتونو بگین؟ :)
۹.۴k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.