تک پارتی (وقتی دوستت داشت اما...)
#جونگین
#استری_کیدز
ساعت ۶ صبح بود...طبق هر روز صبح دو ساعت زود تر به مدرسه میرفتی تا بتونی درسات رو کمی توی کلاس بخونی...
توی اون زمان کلاس نیمه تاریک بود و فضایی بود که خیلی برای درس خوندن دوستش داشتی و بهتر میتونستی درسات رو دوره کنی و بخونی...
آروم آروم داشتی سالن خالی مدرسه رو طی میکردی...تو اون زمان نظافتچی ها و گاهی اوقات معاون مدرسه برای انجام یک سری کار ها میومد البته که دانش آموزان دیگه ای مثل خودت برای درس خوندن میومدن تا به کتاب خونه برن اما تو معمولاً همیشه...تنها توی کلاس مینشستی و درس میخوندی...
وارد کلاس شدی که با دیدن یکی از همکلاسیات که ته کلاس نشسته بود...متعجب شدی
معمولاً هیچ وقت این موقع کسی جز تو به کلاس نمیومد ولی حالا با دیدن جونگین کمی تعجب کرده بودی...
سرش توی کتاب بود و بهت توجهی نکرد پس تو هم نفس عمیقی کشیدی و به سمت میزت که ردیف دوم سمت چپ بود رفتی و کنار پنجره نشستی...
داشتی کتاب هاتو از توی کیفت درمیارودی که با دیدن نامه ای روی میزت ..آهی کشیدی...
چندین ماه شده بود که هر وقت میومدی یک پاکت سفید که داخلش نامه ای عاشقانه قرار داشت رو میدیدی...هرگز نفهمیده بودی کار کیه و چرا باید هر روز برات نامه بنویسه...
کتاب هاتو کنار میز گذاشتی و پاکت سفید رو برداشتی و آروم چسب روش رو باز کردی و کاغذ سفید رو ازش بیرون کشیدی...
شروع کردی به خوندن :
(دوباره با دیدنت یاد شکوفه های بهاری افتادم...چقدر زیباست که اینطور میخندی و من از دور تورو تماشا میکنم..عشق من...میتونم تا آخر عمرم برات عاشقانه بنوازم و بنویسم میتونم تا آخر عمرم حتی اگر هیچ وقت نتونم با زبانم بهت اعتراف کنم چقدر عاشقتم...با قلم توی دستام بتونم...دلم میخواد تورو در آغوش بگیرم و دستات رو لمس کنم...دلم میخواد موهای ابریشمیت رو که توی باد در حال پرواز هستن رو نوازش کنم....حتی اگر نتونم بهت قول میدم تا آخر عمرم این سناریو رو توی ذهنم بسازم که چقدر عاشقتم...
دوستت دارم )
دوباره با خوندن هر کلمه از اون نامه...بغضت گرفته بود...هیچ ایده ای از اینکه اون فرد چه کسی میتونه باشه نداشتی....توی این چند ماه مدام نامه هارو جمع میکردی و هر روز هر وقت حالت بد میشد نامه هاش رو میخوندی...
حالا تو هم دلت بیشتر از هر چیزی میخواست تا ببینیش
+ امیدوارم...روزی برسه که ببینمت
زیر لب زمزمه کردی و لبخند غمناکی زدی و نامه رو توی پاکتش گذاشتی و اونو داخل کیفت جا دادی...
کتابت رو آروم باز کردی و مشغول خوندن شدی
جونگین که ردیف آخر اون کلاس نسبتاً بزرگ نشسته بود..ریز نگاهی به تویی که پشتت بهش بود و در حال خوندن بودی...انداخت.
لبخند آغشته به بغض زد و آروم...لب زد :
_ منم...امیدوارم روزی برسه که بهت بگم چقدر دوستت دارم
#استری_کیدز
ساعت ۶ صبح بود...طبق هر روز صبح دو ساعت زود تر به مدرسه میرفتی تا بتونی درسات رو کمی توی کلاس بخونی...
توی اون زمان کلاس نیمه تاریک بود و فضایی بود که خیلی برای درس خوندن دوستش داشتی و بهتر میتونستی درسات رو دوره کنی و بخونی...
آروم آروم داشتی سالن خالی مدرسه رو طی میکردی...تو اون زمان نظافتچی ها و گاهی اوقات معاون مدرسه برای انجام یک سری کار ها میومد البته که دانش آموزان دیگه ای مثل خودت برای درس خوندن میومدن تا به کتاب خونه برن اما تو معمولاً همیشه...تنها توی کلاس مینشستی و درس میخوندی...
وارد کلاس شدی که با دیدن یکی از همکلاسیات که ته کلاس نشسته بود...متعجب شدی
معمولاً هیچ وقت این موقع کسی جز تو به کلاس نمیومد ولی حالا با دیدن جونگین کمی تعجب کرده بودی...
سرش توی کتاب بود و بهت توجهی نکرد پس تو هم نفس عمیقی کشیدی و به سمت میزت که ردیف دوم سمت چپ بود رفتی و کنار پنجره نشستی...
داشتی کتاب هاتو از توی کیفت درمیارودی که با دیدن نامه ای روی میزت ..آهی کشیدی...
چندین ماه شده بود که هر وقت میومدی یک پاکت سفید که داخلش نامه ای عاشقانه قرار داشت رو میدیدی...هرگز نفهمیده بودی کار کیه و چرا باید هر روز برات نامه بنویسه...
کتاب هاتو کنار میز گذاشتی و پاکت سفید رو برداشتی و آروم چسب روش رو باز کردی و کاغذ سفید رو ازش بیرون کشیدی...
شروع کردی به خوندن :
(دوباره با دیدنت یاد شکوفه های بهاری افتادم...چقدر زیباست که اینطور میخندی و من از دور تورو تماشا میکنم..عشق من...میتونم تا آخر عمرم برات عاشقانه بنوازم و بنویسم میتونم تا آخر عمرم حتی اگر هیچ وقت نتونم با زبانم بهت اعتراف کنم چقدر عاشقتم...با قلم توی دستام بتونم...دلم میخواد تورو در آغوش بگیرم و دستات رو لمس کنم...دلم میخواد موهای ابریشمیت رو که توی باد در حال پرواز هستن رو نوازش کنم....حتی اگر نتونم بهت قول میدم تا آخر عمرم این سناریو رو توی ذهنم بسازم که چقدر عاشقتم...
دوستت دارم )
دوباره با خوندن هر کلمه از اون نامه...بغضت گرفته بود...هیچ ایده ای از اینکه اون فرد چه کسی میتونه باشه نداشتی....توی این چند ماه مدام نامه هارو جمع میکردی و هر روز هر وقت حالت بد میشد نامه هاش رو میخوندی...
حالا تو هم دلت بیشتر از هر چیزی میخواست تا ببینیش
+ امیدوارم...روزی برسه که ببینمت
زیر لب زمزمه کردی و لبخند غمناکی زدی و نامه رو توی پاکتش گذاشتی و اونو داخل کیفت جا دادی...
کتابت رو آروم باز کردی و مشغول خوندن شدی
جونگین که ردیف آخر اون کلاس نسبتاً بزرگ نشسته بود..ریز نگاهی به تویی که پشتت بهش بود و در حال خوندن بودی...انداخت.
لبخند آغشته به بغض زد و آروم...لب زد :
_ منم...امیدوارم روزی برسه که بهت بگم چقدر دوستت دارم
۲۰.۰k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.