:
آدمها میآمدند که بروند، اما صدای خندهشان در اتاق، بوی عطرشان روی تخت، جایخالیشان در جایجایِ خانه هنوز حس میشود. ستارههایی که دور زخمها کشیده شده میدرخشند. تمام زخمهای ایجاد شده بدون مرهم میمانند. در لابهلای خاطرات و در پسِ ذهن هنوز آدمهای از دسترفته میخندند، راه میروند، مرا در آغوش میکشند. همین است که آزارم میدهد. همین است که زخمهایم را به خـونریزی وا میدارد. همین است که اندک اندک مرا به مرگ میکشاند.
۹۸۳
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.