My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁷⁶ (last part)🪐🦖
جین: وای خدایا تهته ببین چقدر شبیه تو هست البته دقیق ترکیب تو و کوک شده..! لباش که دقیق مثل توعه ، دماغش هم همینطور ولی چشماش به کوک رفته...!
تهیونگ و کوک هر دو حرف جین رو تایید کردن که نامجون به سمت جین رفت و بچه رو ازش گرفت و بهش خیره شد..
نامجون: وای آره هرکی ببینه میفهمه بچه شماست...
کوک و تهیونگ لبخندی زدن و به هم خیره شدن.. بلاخره زندگی روی شیرینش رو به کوک و تهیونگ هم نشون داد...
" 8 سال بعد.. "
تهیونگ: تهکوک عزیزم اینقدر سریع دو نگیر زمین میخوری..!
تهکوک به سمت تهیونگ برگشت...
تهکوک: پاپا اگه ولش کنم بادباک رو اون میره تو آسمونا و اونجا خونه می سازه..!؟
تهیونگ لبخندی به لحن شیرین تهکوکش زد و گفت...
تهیونگ: آره عزیزم میره تو آسمونا و اونجا لونه میسازه و زندگی میکنه..
کوک از پشت تهیونگ رو به آغوش کشید و بوسه ای روی گونه اش گذاشت و دم گوش تهیونگ زمزمه کرد...
کوک: شما دو تا خوب كيف میکنین بدون من آره..!؟
تهیونگ از نفس های داغ کوک تو گردنش قلقلکم اومد... خنده ریزی کرد و گفت..
تهیونگ: اوهوم ولی الان که تو اومدی خوشحالیم تکمیل شده زندگیم...
کوک با لذت موهای تهیونگ رو بویید و بوسید..
کوک: مرسی عشقم ، مرسی که بودی و هستی ، مرسی که باعث شدی طعم به زندگی واقعی رو تجربه کنم... مرسی که تهکوک رو به زندگیمون هدیه دادی و بهش رنگ بخشیدی ، از وجودت از خدا ممنونم ، ممنونم ازش که همچین فرشته ای رو سر راه زندگیم قرار داد تا بهم بفهمونه هنوز هم برای زندگی کردن دیر نیست و امیدی هست... دوستت دارم تهیونگ با تمام وجودم میپرستمت..!
تهیونگ با زمزمه های کوک غرق لذت شد و همونطور که به کوچولوش خیره بود گفت...
تهیونگ: منم عاشقتم کوک.. منم با تو طعم شیرین پدر شدن و عاشق شدن رو تجربه کردم ، وجود تو باعث وجود من و تهکوک هست... دوستت دارم با تمام وجود..!
"پایان"
عرررررررر...😭😭
تموم شد..!
من خودم به شخصههههه خیلی این فیکشنو دوست داشتم...🥲
و بهتر از اون حداقل پایانش خوش بود و غمگین نبود...
امیدوارم خوشتون اومده باشه...✨
و میریم برا فیکشن بعدییییی...!😐
Part⁷⁶ (last part)🪐🦖
جین: وای خدایا تهته ببین چقدر شبیه تو هست البته دقیق ترکیب تو و کوک شده..! لباش که دقیق مثل توعه ، دماغش هم همینطور ولی چشماش به کوک رفته...!
تهیونگ و کوک هر دو حرف جین رو تایید کردن که نامجون به سمت جین رفت و بچه رو ازش گرفت و بهش خیره شد..
نامجون: وای آره هرکی ببینه میفهمه بچه شماست...
کوک و تهیونگ لبخندی زدن و به هم خیره شدن.. بلاخره زندگی روی شیرینش رو به کوک و تهیونگ هم نشون داد...
" 8 سال بعد.. "
تهیونگ: تهکوک عزیزم اینقدر سریع دو نگیر زمین میخوری..!
تهکوک به سمت تهیونگ برگشت...
تهکوک: پاپا اگه ولش کنم بادباک رو اون میره تو آسمونا و اونجا خونه می سازه..!؟
تهیونگ لبخندی به لحن شیرین تهکوکش زد و گفت...
تهیونگ: آره عزیزم میره تو آسمونا و اونجا لونه میسازه و زندگی میکنه..
کوک از پشت تهیونگ رو به آغوش کشید و بوسه ای روی گونه اش گذاشت و دم گوش تهیونگ زمزمه کرد...
کوک: شما دو تا خوب كيف میکنین بدون من آره..!؟
تهیونگ از نفس های داغ کوک تو گردنش قلقلکم اومد... خنده ریزی کرد و گفت..
تهیونگ: اوهوم ولی الان که تو اومدی خوشحالیم تکمیل شده زندگیم...
کوک با لذت موهای تهیونگ رو بویید و بوسید..
کوک: مرسی عشقم ، مرسی که بودی و هستی ، مرسی که باعث شدی طعم به زندگی واقعی رو تجربه کنم... مرسی که تهکوک رو به زندگیمون هدیه دادی و بهش رنگ بخشیدی ، از وجودت از خدا ممنونم ، ممنونم ازش که همچین فرشته ای رو سر راه زندگیم قرار داد تا بهم بفهمونه هنوز هم برای زندگی کردن دیر نیست و امیدی هست... دوستت دارم تهیونگ با تمام وجودم میپرستمت..!
تهیونگ با زمزمه های کوک غرق لذت شد و همونطور که به کوچولوش خیره بود گفت...
تهیونگ: منم عاشقتم کوک.. منم با تو طعم شیرین پدر شدن و عاشق شدن رو تجربه کردم ، وجود تو باعث وجود من و تهکوک هست... دوستت دارم با تمام وجود..!
"پایان"
عرررررررر...😭😭
تموم شد..!
من خودم به شخصههههه خیلی این فیکشنو دوست داشتم...🥲
و بهتر از اون حداقل پایانش خوش بود و غمگین نبود...
امیدوارم خوشتون اومده باشه...✨
و میریم برا فیکشن بعدییییی...!😐
۱۶.۵k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳