my heart
part ⁷
ات:خب چه کنم بگم وای کراش کل دانشگاه سونگ هه روم کراش داره" سرد"
سونگ هه:بیاین جرعت حقیقت فقط هم از ات "پوزخند"
کوک:تند پیش نمیرن
دوهی:ولشون کن ما اون موقع زیادی گوه میخوردیم این که خوبه
میچا:تا حالا عاشق شدی؟
چیا:ازدواج کردی ؟
سونگ هه:منو دوست داری؟
سولی:افسرده هستی؟
سولا:لزبینی ؟
یونگ سونگ:چرا از مافیا ها میترسی؟
لارا:میدونستی رطبه تو از من کمتره؟
مارا:بادیگارد داری؟
ات:نه.عاشق نشدم .ازدواج کردم .تورو دوست ندارم. نه نیستم نیستم ولی به گرایش بقیه احترام میزارم. بعدش برات میگم .نه چون نیست. اره خیلی"خنده"
چیا:با کی
ات:رازه
لارا:رطبت که بالا ۹ نیست من ۹ کشوری هستم
کوک:منم ۱ جهانیم
مارا:برگام تو رطبت ترسو
ات:۲
لارا:استانی
دوهی:نه ۲ جهانی
مارا:اونکه رطبه پدرشه
ات:دوهی ببخشید که نمیتونم یه روز مهربون باشم.....پدرم رطبشو داده به من مشکل دارین رطبه من دو جهانیه نکنه حسودیتون میشه"جدی"
یونگ سونگ:خب برای من توضیح بده
ات:دو دو بیا دستمو بگیر میترسم بگم"دو دو = دوهی"
دوهی:باشه
ات:خب ببینین من اون زمان کلا ۳ سالم بود چیز زیادی یادم نیست ولی تو اون شب با مامان بزرگم رفته بودم خرید که سر یه کوچه تاریک گفت اونجا وایسم و خودش رفت تو که صدای تقی شنیدم وقتی رفتم تو کوچه از پشت دیوار نگاهی کردم که دیدم یه خورده ادم که مامان بزرگم بهشون میگفت مافیا دارن بهش شلیک میکنن و در اخر مامان بزرگمو که همچیز زندگیم بود رو کشتن از بعد از اون روز از بابام یاد گرفتم که قوی بشم و اون قاتلو بکشم"خنده"
کوک:کلاس تمام شد دوهی من تورو نمیبرم
دوهی:ماشین دارم
"عمارت جئون"
دوهی:ات متمعاٌ هستی شب نمیترسی
ات:فردا تعطیله پس نه بیدار میمونم تا صبح خداحافظ
دوهی: خداحافظ
"دوهی رفت"
ات:اجوما هستی
اجوما:اره
ات:اجوما یه سوال این قاتله هیچی نمیگه اگر بیدار بمونیم
اجوما:نمیشه بیدار موند حالاهم امروز کلاست ساعت ۱۰ تمام شده برو بخواب
ات:ولی من گشنمه"کیوت"
اجوما:تو اتاقت هست
ات:باشه
"ساعت ۳ شب"
ات:چرا بعد از تعریف کردن این خاطره اینجور میشم "ترس"
اجوما:چیزی میخوای
ات:اجوما چرا بیداری"ترس"
اجوما:چون ارباب رو مبل نشسته داره کار میکنه تو چرا بیدار شدی
ات:هیچی تو دانشگاه یه داستانی رو برای بچه های کلاس گفتم و حالا بخاطر همون ترسیدم
کوک:همون کشته شدن مامان بزرگت
ات:اخع به تو چه فوضول "سرد"
کوک:اجوما یه لحظه اینو بگیر
ات:چته"سرد"
کوک: ببین بچه جون اینجا خونه منه و توهم الان تو خونه منی پس نباید با ارباب این خونه اینطور حرف بزنی فهمیدی"عربده"
ات: ........"ترس"
اجوما:ارباب بفرمایین برین کار کنین
کوک:ممنون اجوما
ات:اجوما من میرم بخوابم
اجوما:ولی تو که میترسیدی
ات:راست میگی هی چه کنم"بی حال"
اجوما:برو رو مبل .............
ات:خب چه کنم بگم وای کراش کل دانشگاه سونگ هه روم کراش داره" سرد"
سونگ هه:بیاین جرعت حقیقت فقط هم از ات "پوزخند"
کوک:تند پیش نمیرن
دوهی:ولشون کن ما اون موقع زیادی گوه میخوردیم این که خوبه
میچا:تا حالا عاشق شدی؟
چیا:ازدواج کردی ؟
سونگ هه:منو دوست داری؟
سولی:افسرده هستی؟
سولا:لزبینی ؟
یونگ سونگ:چرا از مافیا ها میترسی؟
لارا:میدونستی رطبه تو از من کمتره؟
مارا:بادیگارد داری؟
ات:نه.عاشق نشدم .ازدواج کردم .تورو دوست ندارم. نه نیستم نیستم ولی به گرایش بقیه احترام میزارم. بعدش برات میگم .نه چون نیست. اره خیلی"خنده"
چیا:با کی
ات:رازه
لارا:رطبت که بالا ۹ نیست من ۹ کشوری هستم
کوک:منم ۱ جهانیم
مارا:برگام تو رطبت ترسو
ات:۲
لارا:استانی
دوهی:نه ۲ جهانی
مارا:اونکه رطبه پدرشه
ات:دوهی ببخشید که نمیتونم یه روز مهربون باشم.....پدرم رطبشو داده به من مشکل دارین رطبه من دو جهانیه نکنه حسودیتون میشه"جدی"
یونگ سونگ:خب برای من توضیح بده
ات:دو دو بیا دستمو بگیر میترسم بگم"دو دو = دوهی"
دوهی:باشه
ات:خب ببینین من اون زمان کلا ۳ سالم بود چیز زیادی یادم نیست ولی تو اون شب با مامان بزرگم رفته بودم خرید که سر یه کوچه تاریک گفت اونجا وایسم و خودش رفت تو که صدای تقی شنیدم وقتی رفتم تو کوچه از پشت دیوار نگاهی کردم که دیدم یه خورده ادم که مامان بزرگم بهشون میگفت مافیا دارن بهش شلیک میکنن و در اخر مامان بزرگمو که همچیز زندگیم بود رو کشتن از بعد از اون روز از بابام یاد گرفتم که قوی بشم و اون قاتلو بکشم"خنده"
کوک:کلاس تمام شد دوهی من تورو نمیبرم
دوهی:ماشین دارم
"عمارت جئون"
دوهی:ات متمعاٌ هستی شب نمیترسی
ات:فردا تعطیله پس نه بیدار میمونم تا صبح خداحافظ
دوهی: خداحافظ
"دوهی رفت"
ات:اجوما هستی
اجوما:اره
ات:اجوما یه سوال این قاتله هیچی نمیگه اگر بیدار بمونیم
اجوما:نمیشه بیدار موند حالاهم امروز کلاست ساعت ۱۰ تمام شده برو بخواب
ات:ولی من گشنمه"کیوت"
اجوما:تو اتاقت هست
ات:باشه
"ساعت ۳ شب"
ات:چرا بعد از تعریف کردن این خاطره اینجور میشم "ترس"
اجوما:چیزی میخوای
ات:اجوما چرا بیداری"ترس"
اجوما:چون ارباب رو مبل نشسته داره کار میکنه تو چرا بیدار شدی
ات:هیچی تو دانشگاه یه داستانی رو برای بچه های کلاس گفتم و حالا بخاطر همون ترسیدم
کوک:همون کشته شدن مامان بزرگت
ات:اخع به تو چه فوضول "سرد"
کوک:اجوما یه لحظه اینو بگیر
ات:چته"سرد"
کوک: ببین بچه جون اینجا خونه منه و توهم الان تو خونه منی پس نباید با ارباب این خونه اینطور حرف بزنی فهمیدی"عربده"
ات: ........"ترس"
اجوما:ارباب بفرمایین برین کار کنین
کوک:ممنون اجوما
ات:اجوما من میرم بخوابم
اجوما:ولی تو که میترسیدی
ات:راست میگی هی چه کنم"بی حال"
اجوما:برو رو مبل .............
۱.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.