رز سفید...؟
*ساعت:23:45 دقیقه ی شب *
*حومه ی شهر*
_ خدای من !چه تصادف بدی!
_باید سریعتر به بیمارستان منتقلش کنیم!
_ اگه اتفاقی برای رئیس بیوفته چی ؟ بجنبید!
غوغایی به پابود..همه داشتن برای نجات جون اون دوتا اینور اونور میدویدن.
چشماش رو بزور باز نگه داشته بود تن زخمی و دردمندش رو کمی رو خاک سرد زمین جا به جا کرد...باد سرد به صورتش سیلی میزد ولی ذره ای براش مهم نبود! الان تن ظریف دخترکش بین شیشه خورده ها بود...چرا کسی برای نجات دخترش کاری نمیکرد؟
باصدایی که از ته چاه در میومد با اعتراض شروع به حرف زدن کرد.
_ د..دخترم! کمکش کن..ید...نجاتش ب..بدید!
ا..اون ف.فقط ...۱۸ سالشه! ...ن..نجاتش بدید!
همه با تأسف و ناراحتی بهش زل زدن ..یعنی چی؟ چرا کاری نمیکردن؟
وقتی دید کسی کاری نمیکنه به زحمت از جاش بلند شد و خواست به سمت ماشین بره که بادیگاردا جلوش رو گرفتن..با
صدای نسبتا بلندی فریاد زد:
_ عوضی ها مگه با شما نیستم؟ زود باشید به اون تن لشتون تکون بدید الان اون ماشین فاکی منفجر میشه!
تازه آدمای اطراف به خودشون اومدن و باسرعت به سمت ماشین یورش بردن.
پلکاش دیگه باز نمیموند...آخرین صدایی که شنید صدای فریاد بقیه بود که میگفتن: سریعتر...سریعتر از ماشین دورش کنید!
و صدای شاد دخترش که با خنده بهش میگفت: ته ته...من عاشق رزای سفیدم!
*۱ هفته ی بعد *
سخت ترین زمان زندگی وقتیه که شاهد رفتن تن کسی زیر خاک میشی که دلیل زندگیت، خنده هات و نفس هات بودش.
چشم هایش از گریه مثل کاسه ی خون شده بود... دقیقا مثل بچه ای شده بود که ابنباتش رو از گرفته باشن.
اره واقعا ابنباتش رو از دست داده بود...یعنی لیاقت اون فرشته کوچولو رو نداشت؟
شاخه گل زر سفیدی تو دستش بود ...از همون هایی که دختر کوچولوش دوست داشت. بارون شدیدی میبارید...قطرات بی رحم بارون با شدت به سر و بدن تهیونگ ضربه میزدن و خیسش میکردن.
موهای مشکیش خیس شده بود و روی صورتش ریخته بود...هیچ مشکلی باخیس شدنش نداشت ....آخه دخترکش هم خیس شدن زیر بارون رو دوست داشت!
دستی روی چشم هاش کشید و خم تر شد و با لب های داغش بوسه ای روی سنگ قبر سرد دخترش گذاشت . رز توی دستش رو روی سنگ قبر دختر با نمکش گذاشت که حالا بدنش زیر خروارها خاک سرد بود. با صدای بم و ارومی گفت:
_ با فرشته ها بهت خوش بگذره فرشته ی من:)
همیشه اول داستان ها با یکی بود یکی نبود شروع میشد ولی حالا داستان ما اینجوری تموم میشه: یکی بود یکی نبود...زیر گنبد کبود یه عاشق تنها زیر بارون نشسته بود:)
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
اه قلبممم...بگذریم😐
اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:]
*حومه ی شهر*
_ خدای من !چه تصادف بدی!
_باید سریعتر به بیمارستان منتقلش کنیم!
_ اگه اتفاقی برای رئیس بیوفته چی ؟ بجنبید!
غوغایی به پابود..همه داشتن برای نجات جون اون دوتا اینور اونور میدویدن.
چشماش رو بزور باز نگه داشته بود تن زخمی و دردمندش رو کمی رو خاک سرد زمین جا به جا کرد...باد سرد به صورتش سیلی میزد ولی ذره ای براش مهم نبود! الان تن ظریف دخترکش بین شیشه خورده ها بود...چرا کسی برای نجات دخترش کاری نمیکرد؟
باصدایی که از ته چاه در میومد با اعتراض شروع به حرف زدن کرد.
_ د..دخترم! کمکش کن..ید...نجاتش ب..بدید!
ا..اون ف.فقط ...۱۸ سالشه! ...ن..نجاتش بدید!
همه با تأسف و ناراحتی بهش زل زدن ..یعنی چی؟ چرا کاری نمیکردن؟
وقتی دید کسی کاری نمیکنه به زحمت از جاش بلند شد و خواست به سمت ماشین بره که بادیگاردا جلوش رو گرفتن..با
صدای نسبتا بلندی فریاد زد:
_ عوضی ها مگه با شما نیستم؟ زود باشید به اون تن لشتون تکون بدید الان اون ماشین فاکی منفجر میشه!
تازه آدمای اطراف به خودشون اومدن و باسرعت به سمت ماشین یورش بردن.
پلکاش دیگه باز نمیموند...آخرین صدایی که شنید صدای فریاد بقیه بود که میگفتن: سریعتر...سریعتر از ماشین دورش کنید!
و صدای شاد دخترش که با خنده بهش میگفت: ته ته...من عاشق رزای سفیدم!
*۱ هفته ی بعد *
سخت ترین زمان زندگی وقتیه که شاهد رفتن تن کسی زیر خاک میشی که دلیل زندگیت، خنده هات و نفس هات بودش.
چشم هایش از گریه مثل کاسه ی خون شده بود... دقیقا مثل بچه ای شده بود که ابنباتش رو از گرفته باشن.
اره واقعا ابنباتش رو از دست داده بود...یعنی لیاقت اون فرشته کوچولو رو نداشت؟
شاخه گل زر سفیدی تو دستش بود ...از همون هایی که دختر کوچولوش دوست داشت. بارون شدیدی میبارید...قطرات بی رحم بارون با شدت به سر و بدن تهیونگ ضربه میزدن و خیسش میکردن.
موهای مشکیش خیس شده بود و روی صورتش ریخته بود...هیچ مشکلی باخیس شدنش نداشت ....آخه دخترکش هم خیس شدن زیر بارون رو دوست داشت!
دستی روی چشم هاش کشید و خم تر شد و با لب های داغش بوسه ای روی سنگ قبر سرد دخترش گذاشت . رز توی دستش رو روی سنگ قبر دختر با نمکش گذاشت که حالا بدنش زیر خروارها خاک سرد بود. با صدای بم و ارومی گفت:
_ با فرشته ها بهت خوش بگذره فرشته ی من:)
همیشه اول داستان ها با یکی بود یکی نبود شروع میشد ولی حالا داستان ما اینجوری تموم میشه: یکی بود یکی نبود...زیر گنبد کبود یه عاشق تنها زیر بارون نشسته بود:)
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
اه قلبممم...بگذریم😐
اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:]
۴.۰k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.