گس لایتر/پارت ۱۵۳
اسلاید: جونگکوک
دو روز بعد...
جونگکوک توی شرکت بود...
در اتاقش زده شد...
تمام تمرکزش روی مانیتور لپ تاپش بود... صدای در رو شنید اما جوابی نداد...
با صدای باز شدن در، حواسش پرت شد...
عصبی نگاهشو به سمت در داد که اعتراض کنه...
بورام بود!!...
یه کلاسور مشکی رو با تعداد زیادی برگه بینش توی دست داشت...
به میز جونگکوک نزدیک شد...
جونگکوک بهش اهمیتی نداد... دوباره نگاهشو به لپ تاپ داد...
از امروز به بعد دیگه بورام با باقی کارمندای شرکت تفاوتی نداشت...
قرار نبود صمیمیتی وجود داشته باشه...
بورام کلاسور رو روی میز جونگکوک گذاشت... کمی از میز فاصله گرفت و ایستاد...
جونگکوک منتظر بود که بورام بره...
ولی وقتی متوجه شد که نمیره و دورتر ایستاده با گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت:
-کار دیگه ای هست؟
بورام: نه
-خب میتونی بری...
بورام ابرویی بالا انداخت...
-پس... از حالا قراره اینطوری رفتار کنی!...
جونگکوک با شنیدن جملش خودکار توی دستشو انداخت... از روی صندلی بلند شد...
به طرف بورام رفت...
اخمی که میون ابروهاش نقش بسته بود هر لحظه پررنگ تر میشد...
نگاه نافذی که غضبناک به بورام دوخته شده بود لرزه به دلش انداخت...
نیازی نبود که چندان از کلمات استفاده کنه... نگاهش گویا بود... نگاهی که باعث شد بورام از حرف خودش احساس پشیمونی کنه...
جونگکوک دیگه به بورام نزدیک شده بود ولی همچنان به جلو قدم برمیداشت...
بورام عقب تر رفت...
ساق پاش برخورد به صندلی رو حس کرد... دیگه نمیشد عقب تر بره...
جونگکوک متوقف شد...
آروم ولی جدی گفت: با همه ی کارمندا همینطوری رفتار میکنم
بورام: که اینطور!
جونگکوک: بله... همینطور!...
دیگم موقع کار کردن تمرکزمو به هم نزن!...
از بورام فاصله گرفت و عقب تر ایستاد...
بورام نگاهی به جونگکوک انداخت و نفسشو کلافه بیرون داد...
به سمت در خروج رفت...
جونگکوک اونو یه مهره ی ساده در نظر میگرفت... نگاهش به آدمای اطرافش یه نگاه از بالا به پایین بود... همه رو پیش پا افتاده و دم دستی میدید... هیچکسو جدی نمیگرفت... معتقد بود آدمای اطرافش اونقدر باهوش نیستن که بتونن براش دردسر درست کنن...فکر میکرد از پس همه به راحتی برمیاد...
میخواست پشت میزش برگرده و بشینه که صدای در رو دوباره شنید... منشیش بلافاصله بعد از در زدن وارد اتاق شد... جونگکوک به سمتش برگشت...
-رییس...
-من اجازه دادم شما بیای داخل؟...
منشی جا خورد...
-نه قربان
-پس بیرون!...
منشی بی درنگ بیرون رفت...
********
ایل دونگ با یون ها بیرون رفته بودن...
یون ها به اصرار ایل دونگ از شرکت بیرون اومده بود... و از این موضوع کمی ناراحت بود...
رو به ایل دونگ که دستشو گرفته بود گفت: کاش میذاشتی کارمون تو شرکت تموم شه بعد بیایم بیرون...
ایل دونگ لبخند گرمی زد و گفت: هنوزم از فکر شرکت بیرون نیومدی؟ چیزی نمیشه که!
یون ها: اینکه نه من اونجام نه تو احساس میکنم باعث بی نظمی کارمندا میشه... کار نمیکنن
ایل دونگ: ولی اونا کارمندای خوبین... آقای جئون پدر جونگکوک خیلی خوب بارشون آورده... منظم و دقیق هستن
یون ها: اوففف... چه میدونم... همش فکرم اونجاس....
ایل دونگ چشمش به نیمکتی که توی مسیرشون بود افتاد... یون ها رو به سمتش برد... خودش نشست و به کنارش اشاره کرد:
-بشین یه لحظه...
یون ها نگاهی به صورت ایل دونگ انداخت و رفت کنارش نشست...
ایل دونگ رو به یون ها کرد... با تمام محبتی که نسبت به یون ها توی دلش احساس میکرد شروع به صحبت کرد...
-یون ها... ببین...
تو زیادی به خودت سخت میگیری...
با اینکه حرف زدن در مورد هیونو حالمو بد میکنه اما باید بگم که تو عادت کردی با اون همیشه نگران باشی...
همیشه حواست پیش شرکت و کار و مسائل شغلیه... پس خودت چی؟... چرا یکم به خودت نگاه نمیکنی؟... هیچی نمیشه... هیچ اتفاقی نمیفته اگه ما یه روزو شرکت نریم... دنیا بدون مام مسیر خودشو در پیش داره... فک نمیکنی یکمم باید به حال خودمون فک کنیم؟....
یون ها لبخندی روی لبش نشست... سری تکون داد و گفت: درست میگی... من خودمو فراموش کردم
ایل دونگ: ما قرار نیست بی فکر باشیم... هیچی از روالش خارج نمیشه... کارمون سر جا...
اما باید به خودمونم اهمیت بدیم...
با دیدن تبسم یون ها متوجه رضایتش شد... از جا بلند شد و گفت: پاشو بریم... امروزمون طولانیه...
********
دو روز بعد...
جونگکوک توی شرکت بود...
در اتاقش زده شد...
تمام تمرکزش روی مانیتور لپ تاپش بود... صدای در رو شنید اما جوابی نداد...
با صدای باز شدن در، حواسش پرت شد...
عصبی نگاهشو به سمت در داد که اعتراض کنه...
بورام بود!!...
یه کلاسور مشکی رو با تعداد زیادی برگه بینش توی دست داشت...
به میز جونگکوک نزدیک شد...
جونگکوک بهش اهمیتی نداد... دوباره نگاهشو به لپ تاپ داد...
از امروز به بعد دیگه بورام با باقی کارمندای شرکت تفاوتی نداشت...
قرار نبود صمیمیتی وجود داشته باشه...
بورام کلاسور رو روی میز جونگکوک گذاشت... کمی از میز فاصله گرفت و ایستاد...
جونگکوک منتظر بود که بورام بره...
ولی وقتی متوجه شد که نمیره و دورتر ایستاده با گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت:
-کار دیگه ای هست؟
بورام: نه
-خب میتونی بری...
بورام ابرویی بالا انداخت...
-پس... از حالا قراره اینطوری رفتار کنی!...
جونگکوک با شنیدن جملش خودکار توی دستشو انداخت... از روی صندلی بلند شد...
به طرف بورام رفت...
اخمی که میون ابروهاش نقش بسته بود هر لحظه پررنگ تر میشد...
نگاه نافذی که غضبناک به بورام دوخته شده بود لرزه به دلش انداخت...
نیازی نبود که چندان از کلمات استفاده کنه... نگاهش گویا بود... نگاهی که باعث شد بورام از حرف خودش احساس پشیمونی کنه...
جونگکوک دیگه به بورام نزدیک شده بود ولی همچنان به جلو قدم برمیداشت...
بورام عقب تر رفت...
ساق پاش برخورد به صندلی رو حس کرد... دیگه نمیشد عقب تر بره...
جونگکوک متوقف شد...
آروم ولی جدی گفت: با همه ی کارمندا همینطوری رفتار میکنم
بورام: که اینطور!
جونگکوک: بله... همینطور!...
دیگم موقع کار کردن تمرکزمو به هم نزن!...
از بورام فاصله گرفت و عقب تر ایستاد...
بورام نگاهی به جونگکوک انداخت و نفسشو کلافه بیرون داد...
به سمت در خروج رفت...
جونگکوک اونو یه مهره ی ساده در نظر میگرفت... نگاهش به آدمای اطرافش یه نگاه از بالا به پایین بود... همه رو پیش پا افتاده و دم دستی میدید... هیچکسو جدی نمیگرفت... معتقد بود آدمای اطرافش اونقدر باهوش نیستن که بتونن براش دردسر درست کنن...فکر میکرد از پس همه به راحتی برمیاد...
میخواست پشت میزش برگرده و بشینه که صدای در رو دوباره شنید... منشیش بلافاصله بعد از در زدن وارد اتاق شد... جونگکوک به سمتش برگشت...
-رییس...
-من اجازه دادم شما بیای داخل؟...
منشی جا خورد...
-نه قربان
-پس بیرون!...
منشی بی درنگ بیرون رفت...
********
ایل دونگ با یون ها بیرون رفته بودن...
یون ها به اصرار ایل دونگ از شرکت بیرون اومده بود... و از این موضوع کمی ناراحت بود...
رو به ایل دونگ که دستشو گرفته بود گفت: کاش میذاشتی کارمون تو شرکت تموم شه بعد بیایم بیرون...
ایل دونگ لبخند گرمی زد و گفت: هنوزم از فکر شرکت بیرون نیومدی؟ چیزی نمیشه که!
یون ها: اینکه نه من اونجام نه تو احساس میکنم باعث بی نظمی کارمندا میشه... کار نمیکنن
ایل دونگ: ولی اونا کارمندای خوبین... آقای جئون پدر جونگکوک خیلی خوب بارشون آورده... منظم و دقیق هستن
یون ها: اوففف... چه میدونم... همش فکرم اونجاس....
ایل دونگ چشمش به نیمکتی که توی مسیرشون بود افتاد... یون ها رو به سمتش برد... خودش نشست و به کنارش اشاره کرد:
-بشین یه لحظه...
یون ها نگاهی به صورت ایل دونگ انداخت و رفت کنارش نشست...
ایل دونگ رو به یون ها کرد... با تمام محبتی که نسبت به یون ها توی دلش احساس میکرد شروع به صحبت کرد...
-یون ها... ببین...
تو زیادی به خودت سخت میگیری...
با اینکه حرف زدن در مورد هیونو حالمو بد میکنه اما باید بگم که تو عادت کردی با اون همیشه نگران باشی...
همیشه حواست پیش شرکت و کار و مسائل شغلیه... پس خودت چی؟... چرا یکم به خودت نگاه نمیکنی؟... هیچی نمیشه... هیچ اتفاقی نمیفته اگه ما یه روزو شرکت نریم... دنیا بدون مام مسیر خودشو در پیش داره... فک نمیکنی یکمم باید به حال خودمون فک کنیم؟....
یون ها لبخندی روی لبش نشست... سری تکون داد و گفت: درست میگی... من خودمو فراموش کردم
ایل دونگ: ما قرار نیست بی فکر باشیم... هیچی از روالش خارج نمیشه... کارمون سر جا...
اما باید به خودمونم اهمیت بدیم...
با دیدن تبسم یون ها متوجه رضایتش شد... از جا بلند شد و گفت: پاشو بریم... امروزمون طولانیه...
********
۱۷.۵k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.