⦅رمان: خــــان ܩ· · ⌞•🍷🍒•⌝ · · פزפه⦆
⦅رمان: خــــانܩ· · ⌞•🍷🍒•⌝ · · פزפه⦆
#پارت④①
•. 🌘 ☆ .•
محسن— ساحلللل😠
ساحل—باشه بابا غلط کردم😬
محسن—خب تعریف کن ببینم دقیقا چی شد
ساحل—توقع نداری ک اون لحظاتو برات تعریف کنم😑
محسن—دارم میگم چطوری اومدی کسی ک ط رو ندید
ساحل—با تاکسی اومدم و اولیای خیابون پیاده شدم و کسیم ندید منو😔
محسن—خیله خب پاشو برو اساس بساسیتو جمع کن اگ تونستی برا منم جمع کن میرم ی جا جور کنم تا فلنگو ببندیم
ساحل—واقعا😐
محسن—پاشو ببینم مگه من با ط شوخی دارم
ساحل—چشم داش جونم🥰
محسن—بدو ببینم تا با کمر بدنم آشنات نکردم😠
ساحل—رفتم رفتم😬
خلاصه چمدونا رو جمع کردم و داش محسنم ی خونه ی نوقلی سریع جور کرد و بدونه اینک از مون نشونی بذاریم جیم شدیم از اون زمان که 5سال میگذره هیچ وقت نفهمیدم چ اتفاقی افتاد یعنی مرد یا نه😓
راستی از خودم نگفتم😁
من ساحل محمودی هستم 19سالمه و توی ی محل کوچیک و دره پیت
توی تهران زندگی میکنیم
بخاطره اینک بتونیم ی نونی در بیاریم دزدی میکنم حتما فکر میکنید چرا دزدی چون من سواده درست و حسابی ای ندارم و هیچ جام به ی بی سواد کار نمیده و اوناییم که قبول کردنم برای کار نمیخواستن😒💔 پس تصمیم گرفتم دزدی کنم تا تن فروشی ولی من لایق این زندگی نیستم من عاشقه پول و ثروتم و حالا شاید آرمان همون راه رسیدن من ب خوشبختیه ولی اگه اون قصده دیگ ای داشته باشه چی😕 داشتم سفره رو پهن کردم و ی سینیم گذاشتم وسط قابلمه رو هم گذاشتم روش سرمو بلند کردم ک بگم بیاد سره سفره ک با دیدنش حرف ط دهنم ماسید😕 با تاسف برام سر تکون داد😂 بدون اینکه حرفی بزنم نشستم سره سفره ی تیکه نون کندم ک باز لب زد
محسن—من ک با خوبی ها و بدیات میسازمو میسوزم گرچه تا امروز خوبی ای ازت ندیدم ولی دلم برا اون بنده خدایی می سوزه که قراره ط رو بهش بندازیم😂...
#پارت④①
•. 🌘 ☆ .•
محسن— ساحلللل😠
ساحل—باشه بابا غلط کردم😬
محسن—خب تعریف کن ببینم دقیقا چی شد
ساحل—توقع نداری ک اون لحظاتو برات تعریف کنم😑
محسن—دارم میگم چطوری اومدی کسی ک ط رو ندید
ساحل—با تاکسی اومدم و اولیای خیابون پیاده شدم و کسیم ندید منو😔
محسن—خیله خب پاشو برو اساس بساسیتو جمع کن اگ تونستی برا منم جمع کن میرم ی جا جور کنم تا فلنگو ببندیم
ساحل—واقعا😐
محسن—پاشو ببینم مگه من با ط شوخی دارم
ساحل—چشم داش جونم🥰
محسن—بدو ببینم تا با کمر بدنم آشنات نکردم😠
ساحل—رفتم رفتم😬
خلاصه چمدونا رو جمع کردم و داش محسنم ی خونه ی نوقلی سریع جور کرد و بدونه اینک از مون نشونی بذاریم جیم شدیم از اون زمان که 5سال میگذره هیچ وقت نفهمیدم چ اتفاقی افتاد یعنی مرد یا نه😓
راستی از خودم نگفتم😁
من ساحل محمودی هستم 19سالمه و توی ی محل کوچیک و دره پیت
توی تهران زندگی میکنیم
بخاطره اینک بتونیم ی نونی در بیاریم دزدی میکنم حتما فکر میکنید چرا دزدی چون من سواده درست و حسابی ای ندارم و هیچ جام به ی بی سواد کار نمیده و اوناییم که قبول کردنم برای کار نمیخواستن😒💔 پس تصمیم گرفتم دزدی کنم تا تن فروشی ولی من لایق این زندگی نیستم من عاشقه پول و ثروتم و حالا شاید آرمان همون راه رسیدن من ب خوشبختیه ولی اگه اون قصده دیگ ای داشته باشه چی😕 داشتم سفره رو پهن کردم و ی سینیم گذاشتم وسط قابلمه رو هم گذاشتم روش سرمو بلند کردم ک بگم بیاد سره سفره ک با دیدنش حرف ط دهنم ماسید😕 با تاسف برام سر تکون داد😂 بدون اینکه حرفی بزنم نشستم سره سفره ی تیکه نون کندم ک باز لب زد
محسن—من ک با خوبی ها و بدیات میسازمو میسوزم گرچه تا امروز خوبی ای ازت ندیدم ولی دلم برا اون بنده خدایی می سوزه که قراره ط رو بهش بندازیم😂...
۱.۸k
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.