لیدی مغرور22
#لیدی_مغرور22
پوزخند صداداری زدم..
+جانشین؟!؟خیلی مسخره است!
کیفم رو برداشتم و از جام بلند شدم که پدرم با صدای بلند گفت :
-اگه بری یعنی از رقابت کناره گیری کردی و تهیونگ همین الان وارث شرکت میشه..
برای لحظه ای چشامو روهم گذاشتمو سعی کردم آروم تر رفتار کنم..
+بگو ببینم چجوری انقد زود بهش اعتماد کردی که حالا میخوای شرکتتو بسپری دستش ها؟! یکم بهش فکر کن این ماجرا دقیقا از وقتی که تهیونگ برگشته کره اتفاق افتاده..
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که ته لب از لب بازکرد...
- عمو بهش نگفتی؟؟.... من خیلی وقته از پدرم جدا شدم.. و الان فقط میدونم که زندس..
+ خوب این چیزا به من چه ربطی داره ؟!؟ چون دیگه پدرتو نمیبینی باید بیای مال و اموال پدر منو به ارث ببری!!! ؟
به سمت پدرم برگشتم تو چشماش نگاه کردم و با حالت تمسخر آمیزی ادامه دادم:
+ به هر حال ترجیح میدم از این رقابت مسخره کناره گیری کنم تا وایسم ببینم پدرم داره اموالشو به پسری که من رو فرستاد سمتش تا از پدرش براش خبر بیارم میده، نمیتونم ببینم اموالتو مفتی داری میدی دستش و دختر قانونی خودتو رو نمیبینی!
کیفمو رو شونم انداختم و بی توجه به حرفاشون ازونجا بیرون زدم...
دستمو به سمت دستگیره ماشین بردم تا بازش کنم اما کسی مانعش شد..
به عقب برگشتم وبا تهیونگ مواجه شدم..
-برو کنار.. من رانندگی میکنم.
به عقب هلش دادم
+واقعا حوصلتو ندارم.. فقط تنهام بزار..
-دلت هوس مُردن کرده؟ینگاه به خودت بنداز اینجوری میخوای رانندگی کنی؟!
ناخواسته و با تن صدای بلند داد زدم:
+اگه برات مهم بودم انقد زود با یکی دیگه نامزد نمیکردی!!!!
پوزخندی زد..
-الان دقیقا دردت چیه؟! ناراحتی ازینکه بابات همچین حرفی زده یا من نامزد دارم!؟
با غیض لب زدم:
+من دردم تویی... تویی که از همون بچگی که از آلمان اومدی کسی بودی که باهات قضاوتم کردن!
چیزی نگفت که ادامه دادم:
+کیف میکنی منو اینجوری میبینی نه؟!
خنده بلند کردم:
+اره خب معلومه...چون من دلتو شکستم و حالا دارم تقاص پس میدم.
بغض گلوم داشت خفم میکرد.. ولی نباید جلوش گریه میکردم... نباید غرورمو له میکردم... اما حیف که نتونستم..
کم کم اشکام گونه هامو پر کرد.. سرمو پایین انداختم..
آهسته جلو اومدو درآغوشم گرفت..
+فقط باید پیشم میموندی.. بدون هیچ چونو چرایی.. بدون اینکه دلیل احمق بازیامو بپرسی.. نباید بهم میگفتی عاشقمی .. نباید..
پوزخند صداداری زدم..
+جانشین؟!؟خیلی مسخره است!
کیفم رو برداشتم و از جام بلند شدم که پدرم با صدای بلند گفت :
-اگه بری یعنی از رقابت کناره گیری کردی و تهیونگ همین الان وارث شرکت میشه..
برای لحظه ای چشامو روهم گذاشتمو سعی کردم آروم تر رفتار کنم..
+بگو ببینم چجوری انقد زود بهش اعتماد کردی که حالا میخوای شرکتتو بسپری دستش ها؟! یکم بهش فکر کن این ماجرا دقیقا از وقتی که تهیونگ برگشته کره اتفاق افتاده..
هنوز حرفم رو کامل نکرده بودم که ته لب از لب بازکرد...
- عمو بهش نگفتی؟؟.... من خیلی وقته از پدرم جدا شدم.. و الان فقط میدونم که زندس..
+ خوب این چیزا به من چه ربطی داره ؟!؟ چون دیگه پدرتو نمیبینی باید بیای مال و اموال پدر منو به ارث ببری!!! ؟
به سمت پدرم برگشتم تو چشماش نگاه کردم و با حالت تمسخر آمیزی ادامه دادم:
+ به هر حال ترجیح میدم از این رقابت مسخره کناره گیری کنم تا وایسم ببینم پدرم داره اموالشو به پسری که من رو فرستاد سمتش تا از پدرش براش خبر بیارم میده، نمیتونم ببینم اموالتو مفتی داری میدی دستش و دختر قانونی خودتو رو نمیبینی!
کیفمو رو شونم انداختم و بی توجه به حرفاشون ازونجا بیرون زدم...
دستمو به سمت دستگیره ماشین بردم تا بازش کنم اما کسی مانعش شد..
به عقب برگشتم وبا تهیونگ مواجه شدم..
-برو کنار.. من رانندگی میکنم.
به عقب هلش دادم
+واقعا حوصلتو ندارم.. فقط تنهام بزار..
-دلت هوس مُردن کرده؟ینگاه به خودت بنداز اینجوری میخوای رانندگی کنی؟!
ناخواسته و با تن صدای بلند داد زدم:
+اگه برات مهم بودم انقد زود با یکی دیگه نامزد نمیکردی!!!!
پوزخندی زد..
-الان دقیقا دردت چیه؟! ناراحتی ازینکه بابات همچین حرفی زده یا من نامزد دارم!؟
با غیض لب زدم:
+من دردم تویی... تویی که از همون بچگی که از آلمان اومدی کسی بودی که باهات قضاوتم کردن!
چیزی نگفت که ادامه دادم:
+کیف میکنی منو اینجوری میبینی نه؟!
خنده بلند کردم:
+اره خب معلومه...چون من دلتو شکستم و حالا دارم تقاص پس میدم.
بغض گلوم داشت خفم میکرد.. ولی نباید جلوش گریه میکردم... نباید غرورمو له میکردم... اما حیف که نتونستم..
کم کم اشکام گونه هامو پر کرد.. سرمو پایین انداختم..
آهسته جلو اومدو درآغوشم گرفت..
+فقط باید پیشم میموندی.. بدون هیچ چونو چرایی.. بدون اینکه دلیل احمق بازیامو بپرسی.. نباید بهم میگفتی عاشقمی .. نباید..
۳.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.