عشق از جنس مافیا
عشق از جنس مافیا {پارت 1}
دینگ دینگ دینگگگگ ( صدای زنگ گوشی )
ا/ت : اوفففف باز این آلارم ای خداااا
از زبان ا/ت :
با آلارم گوشی از خواب پریدم خیلی اعصابم خورد بود چون از خواب نازم پریده بودم
( مامان ا/ت با م/ت نشون میدم )
م/ت : ا/تتتتتتت پاشو دیگه امروز عموت ساعت ۱۱ میاد پاشوووو ( با داد )
ا/ت : باشه اومدم ای خداااا
از زبان راوی :
ا/ت از خواب پاشد و کار های لازم مثل روتین رو کرد با شنیدن حرف مامان اعصابش بیشتر خرد شد چون از جونگ کوک خوشش نمی اومد .
از زبان ا/ت :
کار های لازم رو کردم و و رفتم سراغ پوشیدن لباس ولی هر چی میگشتم چیزی گیرم نمیاومد که یادم اومد دیروز یه لباس جدید خریدم پس همون رو میپوشم و این کار رو هم کردم ( اسلاید ۲ لباس ا/ت )
ا/ت : صبح بخیر بابا و مامان
م/ت : صبح بخیر دخترم
پ/ت : صبح بخیر فرشته ی من
از زبان ا/ت :
مشغول خوردن بودیم و سکوت بدی بینمون بود که من اون رو شکستم و گفتم : امروز چرا عمو میخواد بیاد اینجا ؟
پ/ت : بخاطر کار های باند
ا/ت : زن عمو و اون رو مخ هم هستن ؟
پ/ت : دخترم درست حرف بزن و اینکه آره اون دوتا هستن
ا/ت : چرا باید با اون درست حرف بزنم ؟
پ/ت : دخترم لطفا (با کمی داد )
ا/ت : چشم ( با لحن سرد )
صبحانه تموم شد و زنگ در به صدا در اومد و آجوما رفت در رو باز کرد بله اون عمو بود .
بعد عمو جونگ کوک اومد داخل وایییی عجب چیزی شده بود .
از زبان کوک :
میخواستیم بریم خونه ی عمو وقتی رسیدیم یکی در رو باز کرد و ما رفتیم داخل با دیدن ا/ت تعجب کردم وایییی چقدر خوشگل تر شده بود از قبل ولی من دوست دختر دارم .
از زبان ا/ت :
بعد کلی سلام و احوال پرسی رفتیم رو مبل نشستیم بابا و مامانم رویه مبل و عمو و زن عمو هم رویه مبل و من و اون کوک هم رویه مبل . خیلی سکوت عجیبی بود کوک سرش تو گوشی و بزرگتر ها هم حرف نمیزدن که من سکوت رو شکستم گفتم : مامان و بابا من دیگه واقعا حوصلم سر رفته میشه برم بیرون ؟
پ/ت : نه دخترم نمیشه
ا/ت : چرا ؟
که یهو مامانم یه چشم غره ی بدی بهم رفت و من ساکت شدم و حرفی دیگه نزدم
بعد رفتیم سر میز ناهار و نشستیم . من و کوک رو به روی هم بودیم . یک دفعه دیدم بابام به عموم چشمک زد بعد عموم گفت : الان که همه دور هم هستیم باید یه چیزی بگم کوک و ا/ت جان شما بخاطر حفظ باند باید ازدواج کنین که ...
من و کوک با هم گفتیم : واتتتت ( با تعجب و عصبانیت )
ا/ت : اما من از این خوشم نمیاد ( با کمی داد )
پ/ت : درست حرف بزن و اینکه ما فقط بخاطر باند این کار رو میکنیم ( با کمی داد )
کوک : اما من هم نمیخوام من دوست دختر دارم ( با داد )
ا/ت : ای ل..عنت به این میز از همتون بدم میاد ( با عربده )
بعد تفنگم رو در آوردم و دوتا تیر زدم بالا و کیفم رو پوشیدم و با اعصاب داغون رفتم بیرون که یکدفعه ....
ادامه دارد ✋
دینگ دینگ دینگگگگ ( صدای زنگ گوشی )
ا/ت : اوفففف باز این آلارم ای خداااا
از زبان ا/ت :
با آلارم گوشی از خواب پریدم خیلی اعصابم خورد بود چون از خواب نازم پریده بودم
( مامان ا/ت با م/ت نشون میدم )
م/ت : ا/تتتتتتت پاشو دیگه امروز عموت ساعت ۱۱ میاد پاشوووو ( با داد )
ا/ت : باشه اومدم ای خداااا
از زبان راوی :
ا/ت از خواب پاشد و کار های لازم مثل روتین رو کرد با شنیدن حرف مامان اعصابش بیشتر خرد شد چون از جونگ کوک خوشش نمی اومد .
از زبان ا/ت :
کار های لازم رو کردم و و رفتم سراغ پوشیدن لباس ولی هر چی میگشتم چیزی گیرم نمیاومد که یادم اومد دیروز یه لباس جدید خریدم پس همون رو میپوشم و این کار رو هم کردم ( اسلاید ۲ لباس ا/ت )
ا/ت : صبح بخیر بابا و مامان
م/ت : صبح بخیر دخترم
پ/ت : صبح بخیر فرشته ی من
از زبان ا/ت :
مشغول خوردن بودیم و سکوت بدی بینمون بود که من اون رو شکستم و گفتم : امروز چرا عمو میخواد بیاد اینجا ؟
پ/ت : بخاطر کار های باند
ا/ت : زن عمو و اون رو مخ هم هستن ؟
پ/ت : دخترم درست حرف بزن و اینکه آره اون دوتا هستن
ا/ت : چرا باید با اون درست حرف بزنم ؟
پ/ت : دخترم لطفا (با کمی داد )
ا/ت : چشم ( با لحن سرد )
صبحانه تموم شد و زنگ در به صدا در اومد و آجوما رفت در رو باز کرد بله اون عمو بود .
بعد عمو جونگ کوک اومد داخل وایییی عجب چیزی شده بود .
از زبان کوک :
میخواستیم بریم خونه ی عمو وقتی رسیدیم یکی در رو باز کرد و ما رفتیم داخل با دیدن ا/ت تعجب کردم وایییی چقدر خوشگل تر شده بود از قبل ولی من دوست دختر دارم .
از زبان ا/ت :
بعد کلی سلام و احوال پرسی رفتیم رو مبل نشستیم بابا و مامانم رویه مبل و عمو و زن عمو هم رویه مبل و من و اون کوک هم رویه مبل . خیلی سکوت عجیبی بود کوک سرش تو گوشی و بزرگتر ها هم حرف نمیزدن که من سکوت رو شکستم گفتم : مامان و بابا من دیگه واقعا حوصلم سر رفته میشه برم بیرون ؟
پ/ت : نه دخترم نمیشه
ا/ت : چرا ؟
که یهو مامانم یه چشم غره ی بدی بهم رفت و من ساکت شدم و حرفی دیگه نزدم
بعد رفتیم سر میز ناهار و نشستیم . من و کوک رو به روی هم بودیم . یک دفعه دیدم بابام به عموم چشمک زد بعد عموم گفت : الان که همه دور هم هستیم باید یه چیزی بگم کوک و ا/ت جان شما بخاطر حفظ باند باید ازدواج کنین که ...
من و کوک با هم گفتیم : واتتتت ( با تعجب و عصبانیت )
ا/ت : اما من از این خوشم نمیاد ( با کمی داد )
پ/ت : درست حرف بزن و اینکه ما فقط بخاطر باند این کار رو میکنیم ( با کمی داد )
کوک : اما من هم نمیخوام من دوست دختر دارم ( با داد )
ا/ت : ای ل..عنت به این میز از همتون بدم میاد ( با عربده )
بعد تفنگم رو در آوردم و دوتا تیر زدم بالا و کیفم رو پوشیدم و با اعصاب داغون رفتم بیرون که یکدفعه ....
ادامه دارد ✋
۵.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.