دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part24
"ویو تهیونگ"
لباس پوشیدم و از حموم اومدم بیرون
موهام و با حوله خشک کردم و بعدش پرتش کردم روی مبل
از کنار اتاق رد شدم که دیدم جونگ کوک خوابیده..روی زمین نشسته خوابش برده بود:)))
چرا انقدر این بچه داره عذاب میکشه؟؟؟
واقعا از ته دلم ارزو میکنم که هانول برگرده!
حتی اگه به جاش روح خودم و بگیرن...
اخه دلم نمیخواد هیچوقت،برای هیچکس زندگی من اتفاق بیوفته...
چون من میدونم که بورام برنمیگرده...
و اگه حتی یک درصد هم برگرده پیشم و بشه همون بورام قبلی،هیچوقت به من فکر نمیکنه و بازم جونگ کوک و دوست داره!
ولی من...هنوزم دوسش دارم:)!
جالب نیست..؟یا بهتره بگم،قشنگ نیست؟
به هر حال...من دیگه نمیتونم بورامم و ببینم...
الان که هایجین نیست،و اگر هم بود...من هیچوقت خونش و نمیخوردم و توی یه خونه ی متروکه دفنش نمیکردم!
حتی اگه جونگ کوک و هانول این اجازه رو بهم میدادن!
ولی باید یه فکری بکنم...من خیلی این روزا دارم به بورام فکر میکنم
کل زندگیم شده بورام
باید یه کاری بکنم...باید از شوگا کمک بگیرم!
و اصلا مهم نیست که قراره بعد از دیدنش بمیرم...
گوشیم و ورداشتم و شماره ی نامجون و گرفتم..
کلی بوق خورد ولی جواب نداد، با فکر اینکه برگشته به دنیای خودش و از دستش راحت شدم،خواستم قطع کنم تا اینکه صدای مزخرفش پیچید توی گوشم
نامجون:هاننن؟؟؟(صدای گرفته و خواب الود)
تهیونگ:عع..خواب بودی ؟؟
نامجون :یه نگا به ساعت کردی ؟؟؟؟؟
تهیونگ:خب حالا! چرا برنگشتی دنیای خودت؟
نامجون:زنگ زدی همین و بپرسی ؟
تهیونگ:نچ!از شوگا خبر نداری ؟
نامجون:شوگا کدوم خریه ؟؟
تهیونگ:الهه ی روح!
نامجون:اهااا...نه!ولی به احتمال خیلی زیاد رفته به یه دنیا ی دیگه...این چند روز هم به خاطر تو اینجا بود!
تهیونگ:لعنتی!
یکم مکث کرد و ادامه داد
تهیونگ:اکی...برو بخواب!شبت بخیر
نامجون خمیازه کشید و گفت"حالا چیکارش داشتی ؟"
تهیونگ:خودت بهتر میدونی...بورام:)
نامجون دیگه هیچی نگفت،چیزی هم نداشت که بگه...
گوشی و قطع کردم و دستم و کشیدم روی سرم ...سردردم دوباره شروع شده بود،حس بلاتکلیفی...و همون بغضی که همیشه توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت...
#part24
"ویو تهیونگ"
لباس پوشیدم و از حموم اومدم بیرون
موهام و با حوله خشک کردم و بعدش پرتش کردم روی مبل
از کنار اتاق رد شدم که دیدم جونگ کوک خوابیده..روی زمین نشسته خوابش برده بود:)))
چرا انقدر این بچه داره عذاب میکشه؟؟؟
واقعا از ته دلم ارزو میکنم که هانول برگرده!
حتی اگه به جاش روح خودم و بگیرن...
اخه دلم نمیخواد هیچوقت،برای هیچکس زندگی من اتفاق بیوفته...
چون من میدونم که بورام برنمیگرده...
و اگه حتی یک درصد هم برگرده پیشم و بشه همون بورام قبلی،هیچوقت به من فکر نمیکنه و بازم جونگ کوک و دوست داره!
ولی من...هنوزم دوسش دارم:)!
جالب نیست..؟یا بهتره بگم،قشنگ نیست؟
به هر حال...من دیگه نمیتونم بورامم و ببینم...
الان که هایجین نیست،و اگر هم بود...من هیچوقت خونش و نمیخوردم و توی یه خونه ی متروکه دفنش نمیکردم!
حتی اگه جونگ کوک و هانول این اجازه رو بهم میدادن!
ولی باید یه فکری بکنم...من خیلی این روزا دارم به بورام فکر میکنم
کل زندگیم شده بورام
باید یه کاری بکنم...باید از شوگا کمک بگیرم!
و اصلا مهم نیست که قراره بعد از دیدنش بمیرم...
گوشیم و ورداشتم و شماره ی نامجون و گرفتم..
کلی بوق خورد ولی جواب نداد، با فکر اینکه برگشته به دنیای خودش و از دستش راحت شدم،خواستم قطع کنم تا اینکه صدای مزخرفش پیچید توی گوشم
نامجون:هاننن؟؟؟(صدای گرفته و خواب الود)
تهیونگ:عع..خواب بودی ؟؟
نامجون :یه نگا به ساعت کردی ؟؟؟؟؟
تهیونگ:خب حالا! چرا برنگشتی دنیای خودت؟
نامجون:زنگ زدی همین و بپرسی ؟
تهیونگ:نچ!از شوگا خبر نداری ؟
نامجون:شوگا کدوم خریه ؟؟
تهیونگ:الهه ی روح!
نامجون:اهااا...نه!ولی به احتمال خیلی زیاد رفته به یه دنیا ی دیگه...این چند روز هم به خاطر تو اینجا بود!
تهیونگ:لعنتی!
یکم مکث کرد و ادامه داد
تهیونگ:اکی...برو بخواب!شبت بخیر
نامجون خمیازه کشید و گفت"حالا چیکارش داشتی ؟"
تهیونگ:خودت بهتر میدونی...بورام:)
نامجون دیگه هیچی نگفت،چیزی هم نداشت که بگه...
گوشی و قطع کردم و دستم و کشیدم روی سرم ...سردردم دوباره شروع شده بود،حس بلاتکلیفی...و همون بغضی که همیشه توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمیرفت...
۲.۴k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.