چند پارتی
#چندپارتی
پارت آخر
تهیونگ: دستمو دور کمرش حلقه کردم ورفتم سمت گردنش و سعی کردم مارک نزارم چون فکرای بدی برات ات میکردن
اروم اروم دکمه های لباس شو باز کردم سوت/ینشو باز کردم و شروع کردم به خوردن سی/ینه هاش
ات: منم لباس تهیونگو در اوردم و رفتم سمت دی/کش و براش کمی سا/ک زدم
بعد از چند مین
تهیونگ: اروم پاهاشو باز کردم و توش کوبیدم و کم کم صدای ناله هاش شروع شد
صبح روز بعد
ات: منو تهیونگ لخت خابیده بودیم و اصلا حواسمون نبود که صب شده
ات: چشمامپ باز کردم و دیدم یکی بهم خیره شده نشستم و دیدم خاک تو سرم.....
مامان بهمون داشت نکا میکرد جیغغغغغغغ کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم و یهو تهیونگ بیدار شد
تهیونگ: وای چیش....
مامان: بچه ها لباساتونو بپوشید بیاید بالا کارتون دارم
ات: تهیونگ خدا لعنتت نکنه...
ته: بمن چههههه مست بودممم خو بعدشم تو خودتم قبول کردییی
ات: بیا فعلا بریم بالا
لباسامو پوشیدم ولی خیلیییی درد شدیدی توی دلم پبچیده بود اصلا نمیتونستم راست وایستم
تهیونگ دستمو گرف و باهم رفتیم بالا
ات: مامانی من واقعا واقعا متاسفم من نمیدونم چیشد یهو
مامان: لازم نیست چیزی بگید
من میخام یه چیز خیلی مهم بهتون بگم
تهیونگ پسرم متاسفم که اینو میگم ولی ما تورو از پروشگاه اوردیم
ات: چ...چ.چ.چ.....ییییی
تهیونگ: چی؟ مامان واقعا اینو میگی؟
مامان: بله پسرم ببخشید که الان میگم ولی ما هنوزم بشدت تورو دوس داریم
ات: اره تهیونگ ما خیلی دوست داریم
تهیونگ: ات توهم دوسم داری؟
ات: بشدت تهیونگم
تهیونگ: پس همین کافیه
مامان: شاید الان بتونید باهام ازدواج کنید :)
ته: عاااممم ات
ات: بعلههه
مراسم عروسیمون کی باشه ؟؟؟؟
.
.
.
.
.
و پایان
یوری🦋
پارت آخر
تهیونگ: دستمو دور کمرش حلقه کردم ورفتم سمت گردنش و سعی کردم مارک نزارم چون فکرای بدی برات ات میکردن
اروم اروم دکمه های لباس شو باز کردم سوت/ینشو باز کردم و شروع کردم به خوردن سی/ینه هاش
ات: منم لباس تهیونگو در اوردم و رفتم سمت دی/کش و براش کمی سا/ک زدم
بعد از چند مین
تهیونگ: اروم پاهاشو باز کردم و توش کوبیدم و کم کم صدای ناله هاش شروع شد
صبح روز بعد
ات: منو تهیونگ لخت خابیده بودیم و اصلا حواسمون نبود که صب شده
ات: چشمامپ باز کردم و دیدم یکی بهم خیره شده نشستم و دیدم خاک تو سرم.....
مامان بهمون داشت نکا میکرد جیغغغغغغغ کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم و یهو تهیونگ بیدار شد
تهیونگ: وای چیش....
مامان: بچه ها لباساتونو بپوشید بیاید بالا کارتون دارم
ات: تهیونگ خدا لعنتت نکنه...
ته: بمن چههههه مست بودممم خو بعدشم تو خودتم قبول کردییی
ات: بیا فعلا بریم بالا
لباسامو پوشیدم ولی خیلیییی درد شدیدی توی دلم پبچیده بود اصلا نمیتونستم راست وایستم
تهیونگ دستمو گرف و باهم رفتیم بالا
ات: مامانی من واقعا واقعا متاسفم من نمیدونم چیشد یهو
مامان: لازم نیست چیزی بگید
من میخام یه چیز خیلی مهم بهتون بگم
تهیونگ پسرم متاسفم که اینو میگم ولی ما تورو از پروشگاه اوردیم
ات: چ...چ.چ.چ.....ییییی
تهیونگ: چی؟ مامان واقعا اینو میگی؟
مامان: بله پسرم ببخشید که الان میگم ولی ما هنوزم بشدت تورو دوس داریم
ات: اره تهیونگ ما خیلی دوست داریم
تهیونگ: ات توهم دوسم داری؟
ات: بشدت تهیونگم
تهیونگ: پس همین کافیه
مامان: شاید الان بتونید باهام ازدواج کنید :)
ته: عاااممم ات
ات: بعلههه
مراسم عروسیمون کی باشه ؟؟؟؟
.
.
.
.
.
و پایان
یوری🦋
۴.۳k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.