عشق مافیایی(جونگ کوک و ماریان)
ادامه پارت 3
از زبان جونگ کوک: خوشبختانه بقیه من رو با ماریان هم گروهی کردن جیمین که از خاندان پارک بود به من یه چشمک زد و گفت: موفق باشی بعدش یه لبخند زد و رفت ولی ماریان.... اون خیلی خوشگل شده بود با اون لباس شبیه پرنسس ها بود رفتیم سوار ماشین شدیم معلوم بود خیلی استرس داشت آخه همش یا پاش رو میزد زمین یا دستش رو چنگ میگرفت نمیدونم دلیل اون کار هاش چی بود ولی معلوم بود خیلی استرس داشت بهش نگاه کردم و دقت کردم داره نفس نفس میزنه _چیزی شده؟+عااا...... نههه...... اصلا...... چیزی نیست _ولی به نظرم استرس داری +نه چیزی نیست. چش بود پس چرا اینجوری میکرد بیخیالش شدم و به خیابون خیره شدم به خودم اومدم دیدم رسیدیم عمارت خیلی بزرگی بود کلی ماشین اونجا بود وقتی پیاده شدیم دیدم ماریان داره با نفرت به یه نفر نگاه میکنه یه مرد بود نمیشناختمش رفتیم تو. از زبان ماریان: از ماشین که پیاده شدم دیدمش اسمش رو نمیدونستم ولی تا جایی که یادم آخرین باری که دیدمش مجبورم کرد براش آهنگ بخونم شاید امروز هم همون کار رو بکنه رفتیم تو همه وقتی من رو دیدن راه رو باز کردن و بهم تعظیم کردن ما هم به راهمون ادامه دادیم رفتم جلو تر و آقای لی رو دیدم خیلی از دیدنش خوشحال شدم رفتم پیشش و محکم بغلش کردم وقتی برگشتم دیدم جونگ کوک داره با حسرت بهمون نگاه میکنه برای همین از آقای لی یکم فاصله گرفتم زنش هم اونجا بود ولی پسرش نبود دیدم همون مرده اومد پیش آقای لی و گفت: سلام پدر خسته نباشید. پدرررر یعنی اون پسر آقای لی بود پس یعنی باید الان هم بخونم؟ برگشت سمت منو گفت: صدای خیلی خوبی داری میخوام دوباره برام بخونی وگرنه..... خودت میدونی. برگشتم سمت آقای لی بهم گفت درخواستشو قبول کنم منم با تمام حرس درخواستش رو قبول کردم...
از زبان جونگ کوک: خوشبختانه بقیه من رو با ماریان هم گروهی کردن جیمین که از خاندان پارک بود به من یه چشمک زد و گفت: موفق باشی بعدش یه لبخند زد و رفت ولی ماریان.... اون خیلی خوشگل شده بود با اون لباس شبیه پرنسس ها بود رفتیم سوار ماشین شدیم معلوم بود خیلی استرس داشت آخه همش یا پاش رو میزد زمین یا دستش رو چنگ میگرفت نمیدونم دلیل اون کار هاش چی بود ولی معلوم بود خیلی استرس داشت بهش نگاه کردم و دقت کردم داره نفس نفس میزنه _چیزی شده؟+عااا...... نههه...... اصلا...... چیزی نیست _ولی به نظرم استرس داری +نه چیزی نیست. چش بود پس چرا اینجوری میکرد بیخیالش شدم و به خیابون خیره شدم به خودم اومدم دیدم رسیدیم عمارت خیلی بزرگی بود کلی ماشین اونجا بود وقتی پیاده شدیم دیدم ماریان داره با نفرت به یه نفر نگاه میکنه یه مرد بود نمیشناختمش رفتیم تو. از زبان ماریان: از ماشین که پیاده شدم دیدمش اسمش رو نمیدونستم ولی تا جایی که یادم آخرین باری که دیدمش مجبورم کرد براش آهنگ بخونم شاید امروز هم همون کار رو بکنه رفتیم تو همه وقتی من رو دیدن راه رو باز کردن و بهم تعظیم کردن ما هم به راهمون ادامه دادیم رفتم جلو تر و آقای لی رو دیدم خیلی از دیدنش خوشحال شدم رفتم پیشش و محکم بغلش کردم وقتی برگشتم دیدم جونگ کوک داره با حسرت بهمون نگاه میکنه برای همین از آقای لی یکم فاصله گرفتم زنش هم اونجا بود ولی پسرش نبود دیدم همون مرده اومد پیش آقای لی و گفت: سلام پدر خسته نباشید. پدرررر یعنی اون پسر آقای لی بود پس یعنی باید الان هم بخونم؟ برگشت سمت منو گفت: صدای خیلی خوبی داری میخوام دوباره برام بخونی وگرنه..... خودت میدونی. برگشتم سمت آقای لی بهم گفت درخواستشو قبول کنم منم با تمام حرس درخواستش رو قبول کردم...
۱.۷k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.