تک پارتی (وقتی مشکل قلبی داری....)
#هان
#استری_کیدز
اتاق تاریک بود و فقط نور کمی از مهتابی کنار تخت میومد...
جیسونگ در حالی که تورو توی آغوشش گرفته بود...سرش رو روی قلبت طوری که اذیت نشی قرار داده بود و با دستش...دستت رو حصار کرده بود...
آروم آروم دستت رو نوازش میکرد و با صدای ریتم زیبای قلبت...آرامش گرفته بود...
لبخندی بر لبات نقش بسته بود...دستت رو به سمت موهاش بردی و شروع کردی به نوازش کردنشون...
هان آروم سرش رو بالا آورد و توی چشمات خیره شد و لبخندی زد
_ عاشق نوازشاتم...
دستت رو که توی دستش بود رو کمی بالا آورد و بوسه ای بهش زد
_ عاشق چشمای نازتم
خنده ی خجالتی بخاطر حرفای شیرینش بهش زدی
آه..بس کن هان جیسونگ...الان سرخ میشم...
بوس کوتاهی روی لبت گذاشت
_ خب مگه دروغ میگم ؟...فرشته ی زیبای من تویی
لبخند کمرنگی تحویلت داد و دوباره سرش رو روی سینت گذاشت تا بتونه صدای تپش قلبت رو بشنوه...
توی همین حین آروم آروم دستت رو نوازش میکرد و انگشتاش رو بین انگشت های ظریف دستات میکشید.
بلاخره بعد از چند دقیقه متوجه شد خوابیدی...چون دستات رو تکون نمیدادی.
سرش رو بیشتر به سینت فشرد..دلش میخواست غرق اون ملودی زیبا بشه...جوری که هر تپش قلبت کل زندگیش بود.
آروم بدون اینکه بیدارت کنه...جمله ای که هر شب تکرار میکرد رو...گفت :
_ هرگز... لطفاً هرگز از کار کردن دست نکش...
#استری_کیدز
اتاق تاریک بود و فقط نور کمی از مهتابی کنار تخت میومد...
جیسونگ در حالی که تورو توی آغوشش گرفته بود...سرش رو روی قلبت طوری که اذیت نشی قرار داده بود و با دستش...دستت رو حصار کرده بود...
آروم آروم دستت رو نوازش میکرد و با صدای ریتم زیبای قلبت...آرامش گرفته بود...
لبخندی بر لبات نقش بسته بود...دستت رو به سمت موهاش بردی و شروع کردی به نوازش کردنشون...
هان آروم سرش رو بالا آورد و توی چشمات خیره شد و لبخندی زد
_ عاشق نوازشاتم...
دستت رو که توی دستش بود رو کمی بالا آورد و بوسه ای بهش زد
_ عاشق چشمای نازتم
خنده ی خجالتی بخاطر حرفای شیرینش بهش زدی
آه..بس کن هان جیسونگ...الان سرخ میشم...
بوس کوتاهی روی لبت گذاشت
_ خب مگه دروغ میگم ؟...فرشته ی زیبای من تویی
لبخند کمرنگی تحویلت داد و دوباره سرش رو روی سینت گذاشت تا بتونه صدای تپش قلبت رو بشنوه...
توی همین حین آروم آروم دستت رو نوازش میکرد و انگشتاش رو بین انگشت های ظریف دستات میکشید.
بلاخره بعد از چند دقیقه متوجه شد خوابیدی...چون دستات رو تکون نمیدادی.
سرش رو بیشتر به سینت فشرد..دلش میخواست غرق اون ملودی زیبا بشه...جوری که هر تپش قلبت کل زندگیش بود.
آروم بدون اینکه بیدارت کنه...جمله ای که هر شب تکرار میکرد رو...گفت :
_ هرگز... لطفاً هرگز از کار کردن دست نکش...
۳۰.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.